سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
دوشنبه 90 خرداد 2 :: 9:39 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار
و تو را دیدم.
دیداری در پژواک ثانیه ها.
نگاه من و تو،
در کشمکش ستاره ها جوشید.
و همگام با عشوه باد،خرامیدی.
و دیدگانت صاعقه ای بود،
که بر تنم فرود می آمد.
هنگام که غم و درد،
هماغوش بودند،
خموشی تو
آبستنشان کرد
و عشق متولد شد.
از سوک دلم خبرت نبود
-افسوس!
شاد و سرمست،در شوره زار دلم
غم کاشتی.
سپیده بر شب،چیره شد.
صاعقه غم-باز-غرید.
تو رفته بودی..!


موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 2 :: 9:8 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار
بر این ویرانه ها آفتاب را می جویم.
سایه ی غول اما،
بر رویاها چنبره زده است.
من اما همچنان،
به دنبال آفتابم.
خورشید را دیروز،
در مذبح افق،
قربانی سایه کردند.
و من،امروز،بی هوده،
در این افق شبکور،
به دنبال نور می گردم.
اما،سایه،که همیشه نمی تواند
در زفافگاه افق بماند..
خورشید،دیروز،در حجله ی افق،
هم بستر سایه شد..
اما سایه که همیشه نمی تواند
ترانه خوان باشد،می تواند؟


موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 2 :: 9:1 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

در این جا چار زندان است
به هر زندان، دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در
زنجیر...

ازاین زنجیریان، یک تن، زنش را درتب تاریک بهتانی به ضرب دشنه یی کشته است.
از این مردان،یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر برزن،
به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است.

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز بر راه رباخواری نشسته اند
کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی نیمه شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را می شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی
نکشته ام
من اما راه بر مرد رباخواری
نبسته ام
من اما نیمه های شب
زبامی بر سر بامی نجسته ام.
*
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در
زنجیر...

دراین زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی دروحشت مرگ از جگر برمی
کشد فریاد.

من اما در زنان چیزی نمی یابم -گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش-
من اما در دل کهسار رویاهای خود،
جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که می رویند و می پوسند و می
خشکند و می ریزند،
با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، همچو بادی دور و لغزان، می گذشتم از
تراز خاک سرد پست...
جرم این است!
جرم این است!

احمد شاملو- مجموعه ی باغ آینه

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 2 :: 8:35 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

معلم پای تخته داد می زد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسی ها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر«جوانان» را ورق می زد

برای که بی خود های و هوی می کرد و با آن شور بی پایان

تساوی های جبری را نشان می داد

با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت:

«یک با یک برابر است...»

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید بپا خیزد

به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم

مات بر جا ماند.

و او پرسید:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز

یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد:

آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود

وانکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت

پایین بود...

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

دوشنبه 90 خرداد 2 :: 7:52 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد
دررگ ها، نور خواهم ریخت
وصدا درخواهم داد:
ای سبدهاتان پرخواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواری دگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد،
کوچه ها را خواهم گشت،
جارخواهم زد:آی شبنم،شبنم،شبنم.
رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست،
دب اکبر را بر گردن او
خواهم آویخت.
هرچه دشنام، از لب ها خواهم برچید.
هرچه دیوار، ازجا برخواهم کند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد،
چشمان را باخورشید،
دل ها را با عشق،
سایه ها را با آب،
شاخه ها را با باد.
و به هم خواهم پیوست،
خواب کودک را با زمزمه ی زنجره ها.
بادبادک ها به هوا خواهم برد.
گلدان ها آب خواهم داد.

خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان،
علف سبز نوازش خواهم ریخت.
مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتی در راه، من مگس هایش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره یی، شعری خواهم خواند.
هرکلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.

سهراب سپهری- دفتر شعرحجم سیز

 





موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 1 :: 9:24 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

«زمستان» را اخوان دو سال بعد از کودتای 28 مرداد سرود:* «هوا بس ناجوانمردانه
سرد است آی».* او در این شعر با توصیف دقیق و البته شاعرانه یک روز برفی در یکی
از زمستان‌های زادگاهش - مشهد - فضای کلی آن روزگار را به تصویر کشید: *«هوا
دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،/ نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و
غمگین ...» *این شعر باعث زندان رفتن شاعرش شد. *شاملو* در این زندان همبند
اخوان بوده، در خاطراتش می‌گوید زندانبان‌ها چون با پدر [نظامی‌] او آشنا
بودند، او را نمی‌زدند؛ «ولی اخوان را آش و لاش می‌کردند». (اخوان داستان این
زندان را در شعر *«نادر اسکندر» *آورده). اخوان بعدها عنوان زمستان را سماجت بر
یک کتابش گذاشت. شعر زمستان را هم *استاد شجریان* و هم *شهرام ناظری* به آواز
خوانده اند.

*
*

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

 





موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 1 :: 7:32 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

وقتی کسی را دوست دارید، حتی فکر کردن

به او باعث شادی و آرامشتان می شود

 وقتی کسی را دوست دارید، در کنار او که

هستید، احساس امنیت می کنید.

 وقتی کسی را دوست دارید، حتی با شنیدن صدایش،

ضربان قلب خود را در سینه حس می کنید.

وقتی کسی را دوست دارید، زمانی که در

کنارش راه می روید احساس غرور می کنید.

 وقتی کسی را دوست دارید، تحمل

دوری اش برایتان سخت و دشوار است.

 وقتی کسی را دوست دارید، شادی اش برایتان زیباترین

منظره دنیا و ناراحتی اش برایتان سنگین ترین غم دنیاست.

 وقتی کسی را دوست دارید، حتی تصور بدون

او زیستن برایتان دشوار است.

 وقتی کسی را دوست دارید، شیرین ترین لحظات

عمرتان لحظاتی است که با او گذرانده اید.

 وقتی کسی را دوست دارید، حاضرید برای

خوشحالی اش دست به هر کاری بزنید.

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

یکشنبه 90 خرداد 1 :: 7:22 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

* شورش در شهر *

اتفاقاً در آن شب دو چندان شمع و چراغ بر در هر خانه و گوشه هر کاشانه
ای روشن بود و از بسیاری گاری در آن کوچه راه مسدود شده، از حقیقت آن غوغا
پرسیدم. گفتند: شخصی به نام سر فرانسس بروت از حکم شاه یاغی و سرپیچ شده و او
از وکلاء شهر لندن است و وزراء و شاه را ناسزا گفته و اخلال در امر پارلمان و
دولت کرده می گوید شاه و داستان اخراجات ضرور نیست و مخالفت با رأی کوثل ( مجلس
شورا ) نموده. ... و رعایایی که دوستدار اویند مانع از گرفتن او شده اند. این
زیادتی روشن از برای گرفتن اوست و هر که شمع بیفروزد، دوستان یاغی خانه او را
به سنگ ویران کنند که چرا چراغ افروخته، تا معلوم شود که کیست میخواهد آن یاغی
را از خانه اش بیرون برد. ... چون صبح دمید معلوم شد که اکثر از خانه های وزراء
و کوثلیان از سنگ باران عوام ویران شده، حتی خانه وزیر اعظم؛ و لرد وثملن را که
یکی از کوثلیان است بسیار زده بودند. ... من پرسیدم که چرا غوغا فرو نمی نشیند؟
گفتند هنوز مشاورت اهل کوثل به انتها نرسیده که به اذن آنها این مقصر را از
خانه بیرون آورده، به سیاستگاه شاه بریم. از این معنی حیرتم به حیرت افزود که
در این ازدحام و فتور که اگر در شهری از ایران واقع شده بود از شب دوشنبه تا
بحال ده هزار تن بیشترک به معرض قتل و هلاک برآمده بودند. غریب تر آنکه هنوز
کوثلیان از حکم مقصر فارغ نشده اند. مطلب از ایراد این گزارشات آشکار کردن خیر
خواهی و بی آزاری و آزادی مردم این شهر است، که تا گناه بر گناهکار ثابت نشود
به معرض مؤاخذه درنیاورند؛ که ترسند مبادا بیگناهی را آزار رسانیده باشند. ص
254 تا 256

 





موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 1 :: 7:15 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تربود.
هراس من-باری-همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن
از بهای آزادی آدمی
افزون باشد
*
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش
بارویی پی افکندن-

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

احمد شاملو- مجموعه ی آیدا در آینه

 





موضوع مطلب :
شنبه 90 اردیبهشت 31 :: 8:59 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

گل مریم! تنت دلتنگ باغه
میدونم قصر اونجا بی چراغه

میگن آب و هوای قلبا سرده
گل یخ روی خاکش خونه کرده

تمام لحظه ها از جنس سنگه
برای اون دلی که تنگ تنگه

گل مریم ببین! راهت چه دوره
فضای خونه بی تو سوت و کوره

گذشتی از همه، بارتو بستی
غریبونه، یه جای نو نشستی

یه جا که خیلی بارونی نباشه
همیشه ترس ویرونی نباشه

کسی از حسرت بودن نمیره
کسی عشقو از آئینه نگیره

یه جایی که نفس دزد نفس نیست
جواب هیچ فریادی قفس نیست

کسی فکر فراموشی نباشه
دوای درد بیهوشی نباشه

گل مریم! اگه ابرا سیاهه
از اینجا تا بهار، چند کوچه راهه

بیا! باغ از غم دوریت نمیره
ببین! باغ بدون گل کویره

گل مریم بیا! ریشه ات چی میشه*؟*
نگو سخته! پس اندیشه ات چی میشه؟

قفس که قد آزادی نمیشه
واسه تن، جز وطن وادی نمیشه

بیا ! دشت گلا هرزه علفهاش
نباشه گل، علف می شینه رو جاش

گل مریم بیا! باهم بسازیم
خزان میره، به سرما دل نبازیم

گل آزاده گلدونی نمیشه
بیا! اندیشه زندونی نمیشه

بیا! بامن بخوان از عشق وریشه
من اینجا، ریشه در خاکم همیشه

 




موضوع مطلب :
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 33
  • بازدید دیروز: 3
  • کل بازدیدها: 172709