سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
پنج شنبه 90 اردیبهشت 29 :: 8:47 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

خوابید آفتاب و جهان خوابید
از برج قار، مرغک دریا، باز
چون مادری به مرگ پسر، نالید.

گرید به زیر چادر شب، خسته
دریا به مرگ بخت من، آهسته.
*
سرکرده باد سرد، شب آرام است.
از تیره آب-در افق تاریک-
یاقارقار وحشی اردک ها
آهنگ شب به گوش من آید؛لیک
درظلمت عبوس لطیف شب
من در پی نوای گمی هستم.
زین رو، به ساحلی که غم افزای است
از نغمه های دیگر سرمستم.
*
می گیردم، زمزمه ی تو، دل.
دریا! خموش باش دگر!
دریا!
با نوحه های زیر لبی، امشب
خون می کنی مرا به جگر...
دریا!
خاموش باش! من ز تو بیزارم
وز آه های سرد شبانگاهت
وز حمله های موج کف آلودت
وز موج های تیره ی جانکاهت...

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

پنج شنبه 90 اردیبهشت 29 :: 8:37 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

تا سرانجامِ کسی را ندانی، نمی‌توان حکم کرد که خوشبخت 
 است یا نیست.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
 آورده‌اند که: وقتی، سولون[1] آمده بود به شهر «ساردیس»، پایتخت دولت «لیدی»، 
که از دولت‌های واقع در آسیای صغیر بوده است. پادشاهی که در آن موقع در ساردیس
سلطنت می‌کرد، «کرزوس» نام داشت و بسیار متمول بود. گنج‌ها و ذخایر بسیار داشت
و به تموّل خود می‌بالید. چون سولون، مردی حکیم و معروف بود، کرزوس، او را
بخواند و نوازش و احترام کرد و گفت: او را ببرید که گنج‌ها و خزینه و ذخایر مرا
ببیند، بردند و دید. چون برگشت، کرزوس پرسید: چه دیدی و چگونه بود؟ سولون تحسین
کرد، ولی نه آن‌سان که کرزوس متوقع بود. پس کرزوس پرسید: آیا خوشبخت‌تر از من
کسی را در عمر خود دیده‌ای؟ سولون گفت: در ولایت ما شخصی تلوس نام، مرد نیکی
بود و فرزندان صالح داشت و دست تنگی نکشید و در جنگی که برای ‏دفاع از وطن خود
می کرد، کشته شد. من آن شخص را خوشبخت می‌دانم. کرزوس از بی‌عقلی سولون متعجب
شد و گفت: پس از او، که را خوشبخت‌تر از من دیدی؟ سولون حکایت کرد: از دو جوان
که مادر پیری داشتند و در موقعی که آداب مذهبی بزرگی در معبد شهرشان به عمل
می‌آ‌مد، پیرزن میل داشت آنجا حاضر شود، قدرت نداشت که پیاده برود، وسیله‌ای هم
برای رفتن نبود، یعنی چهارپا حاضر نداشتند که به ارابه ببندند و او را ببرند،
چون اظهار تأسف از ناتوانی خود به رفتن به معبد کرد، پسرها گفتند اسب نداریم،
اما خود، از اسب کمتر نیستیم. پس خود را به جای اسب به ارابه بستند و مادر را
بردند. پیرزن بسیار خوشدل شد و در معبد دعا کرد که خداوند، بالاترین سعادت‌ها
را به فرزندان او بدهد. بامداد که از خواب برخاست، دید هر دو پسرش مرده‌اند.
دانست دعای او مستجاب شده و فرزندانش سعادتمند بودند که بعد از این عمل بزرگ،
خداوند مجال‌شان نداد که زنده بمانند و باز در دنیا گناهکار شوند و فوراً آنها
را به بهشت برد.
حوصله‌ی کرزوس از این داستان‌ها تنگ شد و گفت: این سخن‌ها ‏چیست!؟ من با این
همه دارایی و گنج‌ها و جواهر از این اشخاص گمنام، سعادتمندتر نیستم؟ حکیم گفت:
به سعادت کسی جز پس از مرگ نمی‌توان حکم کرد. من تو را از خوشبخت‌ها نشمردم.
برای اینکه نمی‌دانم در آینده به سرت چه می‌آید. کرزوس از این سخن رنجید و
سولون را به خواری روانه کرد، اما چیزی نگذشت که معلوم شد حق با حکیم بود. یعنی
کوروش، مؤسس سلطنت ایران پیدا شد و لیدی را گرفت و کرزوس را گرفتار کرد و خواست
زنده بسوزاند. توده‌ای هیزم فراهم کردند، در آن موقع سخن سولون به یاد کرزوس

آمد که گفته بود: تا سرانجامِ کسی را ندانی، نمی‌توان حکم کرد که خوشبخت است یا
نیست. پس چندین بار فریاد کرد: «سولون»، کوروش گفت: ببینید چه می‌گوید؟! او را
آوردند. پرسید: چه گفتی؟ داستان را گفت و کوروش عبرت گرفت و به همین سبب از سر
خون کرزوس درگذشت.

---------------------------------
  1. Solon: جدّ مادری افلاطون که مقام حکمت داشت.

*برگرفته از کتاب:
*افلاطون؛ *ضیافت*؛ برگردان محمدعلی فروغی؛ چاپ دوم؛ تهران: انتشارات جامی





موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 اردیبهشت 29 :: 7:9 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

*پسرم! گروهی ، اگر احترامشان کنی تو را نادان می دانند و اگر بی محلیشان کنی

از گزندشان بی امانی. پس در احترام ،اندازه نگهدار*

*پسرم! سخت ترین کار عالم محکوم کردن یک احمق است. خون خودت را کثیف نکن- ضمنا

چرچیل هیچگونه نسبتی با طایفه ما ندارد. بچه هایش ادعای ارث نکنند**.*

*پسرم! با کسی که شکمش را بیشتر از کتاب هایش دوست دارد ، دوستی مکن*

*پسرم! دوستانت را با یک لیوان آب خوردن امتحان کن! آب را به دستشان بده تا

بنوشند! بعد بگو تا دروغ بگویند! اگر عین آب خوردن دروغ گفتند از آنان بپرهیز**

...*

*هان ای پسر! در پیاده رو که راه می روی، از کنار برو. ملت می خواهند از کنارت

رد شوند*

*پسرم! اگر کسانی از سر نادانی به تو خندیدند ، تو برای شفایشان گریه کن*

*پسرم! خود را وابسته به هیچ دسته ای مدان. چه، پس فردا تقش درمی آید که آنی که

تو می خواستی نیست و حالا خر بیار و معرکه بارکن*

*پسرم! اگر به ناچار به جریانی متمایل شدی، جایی برای نفس کشیدن خود و رقیبت

بگذار. نه او را چنان به ز
مین بکوب و نه خود را چنان بالاببر. دیرزمانی نیست که


جایتان عوض شود*

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

پنج شنبه 90 اردیبهشت 29 :: 7:4 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

ای ستاره ها که از جهان دور

چشمتان به چشم بی فروغ ماست

نامی از زمین و از بشر شنیده اید

درمیان آبی زلال آسمان

موج دود و خون و آتشی ندیده اید

این غبار محنتی که در دل فضاست

این دیار وحشتی که در فضا رهاست

این سرای ظلمتی که آشیان ماست

در پی تباهی شماست

گوشتان اگر به ناله من آشناست

از سفینه ای که می رود به سوی ماه

از مسافری که میرسد ز گرد راه

از زمین فتنه گر حذر کنید

پای این بشر اگر به آسمان رسد

روزگارتان چو روزگار ما سیاست

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

سه شنبه 90 اردیبهشت 27 :: 7:55 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

پیری برای جمعی سخن میراند...
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار
خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه
میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 اردیبهشت 27 :: 7:46 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

مردن چقدر حوصله می‏خواهد
بی‏آنکه در سراسر عمرت
یک روز, یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
امضای تازهء من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
*ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم*
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابه‏لای خاطره‏ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه, ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!

این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است
!




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 اردیبهشت 26 :: 2:9 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

به دلیل تجاوز اعراب به ایران و به کارگیری زبان عربی درایران ، شوربختانه
سالیان سال است کلمه های عربی وارد زبان پارسی شده است و گویش درست زبان پارسی
به دست فراموشی سپرده شده است .

در زبان عربی چهارواژه ی: (پ ، گ ، ژ ، چ ) وجود ندارد. آن‌ها به جای این  
 چهار واژه، از : (ف - ک - ز - ج) بهره می‌گیرند.

و اما: چون عرب‌ها نمی‌توانند«پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما 
ایرانی‌ها، به کتاب ادبیات پارسی

می گوییم : کتاب ادبیات فارسی

به پیل می‌گوییم: فیل

به پلپل می‌گوییم: فلفل

به پهلویات باباطاهر می‌گوییم: فهلویات باباطاهر

به سپیدرود می‌گوییم: سفیدرود

به سپاهان می‌گوییم: اصفهان

به پردیس می‌گوییم: فردوس

به پلاتون می‌گوییم: افلاطون

به تهماسپ می‌گوییم: تهماسب

به پارس می‌گوییم: فارس

به پساوند می‌گوییم: بساوند

به پارسی می‌گوییم: فارسی!

به پادافره می‌گوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه...

به پاداش هم می‌گوییم: جایزه

چون عرب‌ها نمی‌توانند *«گ»* را برزبان بیاورند، بنابراین ما ایرانی‌ها،

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

دوشنبه 90 اردیبهشت 26 :: 1:47 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی
**شهر ماتم، جاده ماتم، کوچه ماتم، خانه ماتم
گریه ها شد جای شادی، شادی هر خانه ماتم

.
کوچ کردند دسته دسته آشنایان، عندلیبان
باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی*

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

دوشنبه 90 اردیبهشت 26 :: 1:39 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

*خانه دوست کجاست؟*

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت

به تاریکی شن‌ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت،

کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد

در صمیمت سیال فضا، خش خشی می‌شنوی:

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه‌ی نور

و از او می‌پرسی

*خانه دوست کجاست؟*

 




موضوع مطلب : شعر
دوشنبه 90 اردیبهشت 26 :: 1:1 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

اینک این پرسنده می‌پرسد:
پرسنده: «من شنیدستم
تا جهان باقی‌ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو، مزدک! چه می‌دانی؟
آن سوی این مرز ناپیدا
چیست؟
وان‌که زان‌سو چند و چون دانسته باشد کیست؟»
مزدک: «من جز این‌جایی که می‌بینم نمی‌دانم»
پرسنده: «یا جز این‌جایی که می‌دانی نمی‌بینی»
مزدک: «من نمی‌دانم چه آنجا یا کجا آن‌جاست»
بودا: «از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می‌رفت»
زرتشت: «آه، مزدک! کاش می‌دیدی
شهربند رازها آن‌جاست
اهرمن آن‌جا، اهورا نیز»
بودا: «پهندشت نی‌روانا نیز»
پرسنده: «پس خدا آن‌جاست؟
[هان؟
[شاید خدا آن‌جاست؟»

تهران، اسفند 1340


برگرفته از کتاب:
اخوان ثالث، مهدی(م. امید)؛ از این اوستا؛ چاپ شانزدهم؛ تهران: نشر زمستان 1387

 





موضوع مطلب : شعر
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 43
  • بازدید دیروز: 3
  • کل بازدیدها: 172719