سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
دوشنبه 90 خرداد 16 :: 8:38 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

کشتی ای که نرسید
خانه ای که ساخته نشد
راهی که پیموده نشد
نامه ای که نرسید
چشمه ای که نجوشید
درختی که کاشته نشد
سیگاری که کشیده نشد
قهوه یی که نوشیده نشد
مرگی که نیامد
زندگی ای که آغاز نشد.

درهرکشتی، مسافری قاچاق
درهرخانه، خاطرات از دست رفته
درهر راه، کاروانی برمی گردد
درهرنامه، جمله ای فراموش
درهردیوار، یوسفی گریان
درهردرخت، سیبی ممنوع
درهرسیگار، سرخ پوستی
درهرفنجان قهوه، تلخی
درهرمرگ، فرشته ای مست
درهرزندگی، سوگواران منتظر

درایستگاه مرزی، افسری هست
که تو را خوب می شناسد
دستت را تکان بده، یا به او لبخند بزن
بعد آرام عبورکن




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 15 :: 8:36 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد





موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 15 :: 8:33 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

خــــدایا
همه از تو می خواهند ...بدهی !ا
من از تو می خواهم....بگیری !!ا
خـــــدایا
این همه حس دلتنگی را از من بگیر !!!ا






موضوع مطلب :
شنبه 90 خرداد 14 :: 11:8 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

شاعر بی پول
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی  تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را  جای دیگری حواله کند. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و  یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟ تو که پول نداشتی . نصرت
 رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون  بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا، این  خودکار هم توی پالتوت بود !!!

میرسونمت
یک شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید : چرا اینقدر عجله
 داری ؟ شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم . پرویز شاپور گفت : من
 میرسونمت . شاملو پرسید : مگه ماشین داری ؟ شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم !!

مراعات همسر
همسر حمید مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود:
 حمید بیماری قلبی دارد . لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید . خود
 حمید مصدق هم میآمد بیرون سیگار میکشید و میگفت : به احترام لاله خانم است!!




موضوع مطلب :
شنبه 90 خرداد 14 :: 11:5 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

روزی ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر
 پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت
 و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،
 ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.
 ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد  که استراحت کند.
در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره
 به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی
 شود. برگشت ... بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف
 چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
 بعد ملا نصرالدین گفت :
لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و پُست مهمی  برسد

 هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را هلاک میکند





موضوع مطلب :
جمعه 90 خرداد 13 :: 11:37 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.




موضوع مطلب :
جمعه 90 خرداد 13 :: 11:28 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

زنده یاد احمد شاملو می گوید: 
در زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است 
زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است 
زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است 
زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است 
زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است 
زمان پسرش می‌کشتند که خراب‌کار است 
امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است 
و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و 
شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است 
اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود 
تو آلمان هیتلری می کشتند که یهودی است 
حالا تو اسرائیل می‌کشند که طرف‌دار فلسطینی‌ها است 
عرب‌ها می‌کشند که جاسوس صهیونیست‌ها است 
صهیونیست‌ها می‌کشند که فاشیست است 
فاشیست‌ها می‌کشند که کمونیست است‌ 
کمونیست‌ها می‌کشند که آنارشیست است 
روس ها می‌کشند که پدر سوخته از چین حمایت می‌کند 
چینی‌ها می‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسیه را به سینه می‌زند 
می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند 
و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت





موضوع مطلب :
جمعه 90 خرداد 13 :: 11:3 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

خیلی از معتادها تابلو هستند، ولی ارزش هنریشان صفر است 
تختخواب دونفره بعد از مدتی صاحب فرزندی به نام گهواره شد. 
بعضی ها هندوانه زیر بغلت می گذارند و بعضی ها پوست موز زیر پایت. 
بعضی ها به آسمان نگاه می کنند و بعضی ها به دست این و آن. 
هر وقت زنگ زدم فلسطین، دیدم اشغال است. 
آنهایی که پول ندارند مجبورند حرف مفت گوش کنند. 
عده ای قانون را پیاده می کنند که خود سوار شوند. 
فقط حرف های استاد ریاضی، حرف حساب بود ! 
به نظر عشاق، قدرت چشم ها بیشتر از قدرت مغزهاست. 
میخ مدعی شد که از من تو سری خورتر وجود ندارد. 
بعضی ها تا یک قدمی کار می روند اما سرکار نمی روند. 
خیلی از موش ها به گربه ها هم محل هاپو نمی گذارند. 
برای تاب دادن سبیلش به شهر بازی رفت. 
کشاورز عصبانی بادمجان را زیر چشم می کارد . 
شاید کاکتوس مادر زن گل ها باشد. 
اگر دلتان« قرص» است ، از« دردسر» نترسید. 
وقتی چوب کبریت سرش را خاراند ، آتش گرفت . 
گاهی اوقات گونه هایم پیست سرسره بازی اشک هایم می شود. 
*برگرفته از کاریکلماتورهای سهراب گل هاشم*





موضوع مطلب :

مرغ سحر*نیازی به معرفی ندارد. سروده ای از محمدتقی بهار در دوران مشروطه که پس از آغاز حکومت رضا شاه به صورت ترانه اجرا شد. آهنگ این اثر، از مرتضی نی داوود، فوق العاده زیباست. آهنگ باو جود گیرایی زیر و بالای چندانی ندارد بنابراین حتی کسانی که با خوانندگی آشنایی ندارند می توانند آن را به راحتی بخوانند. اکثر خوانندگان نامی نیز اجرایی از مرغ سحر را به نام خود ثبت کرده اند که می توان به ملوک ضرابی، قمرالملوک وزیری، نادر گلچین، هنگامه اخوان، محمدرضا شجریان و نیز اجراهای متفاوتی از فرهاد، همای و محسن نامجو اشاره کرد :آنچه تا کنون به عنوان مرغ سحر شنیده ایم عبارت است از بند اول این شعر مرغ سحر ناله سرکن، داغ مرا تازه تر کن ز آه شرر بار این قفس را بَر شِکَنُ و زیر و زِبَر کن بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ، نغمه? آزادی نوع بشر سرا وَز نفسی عرصه? این خاک تیره را. پر شرر کن ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد ای خدا، ای فـلک، ای طبیعت، شام تاریک ما را سحر کن نوبهار است، گل به بار است، ابر چشمم، ژاله‌بار است این قفس، چون دلم، تنگ و تار است شعله فکن در قفس ای آه آتشین دست طبیعت گل عمر مرا مچین جانب عاشق نِگَه‌ ای تازه گل از این، بیشتر کن مرغ بیدل شرح هجران مختصر? مختصر کن اما*شاید خیلی ها ندانند که این فقط نیمی از مرغ سحر است*و این شعر بند دومی دارد که تقریبا هیچ خواننده ای تمایلی به خواندن آن ندارد :بند دوم می گوید عمر حقیقت به سر شد، عهد و وفا بی اثر شد ناله عاشق، ناز معشوق، هر دو دروغ و بی ثمر شد راستی و مهر و محبت فسانه شد قول و شرافت همگی از میانه شد از پی دزدی، وطن و دین بهانه شد دیده تر کن جور مالک، ظلم ارباب، زارع از غم گشته بی تاب ساغر اغنیا پر می‌ناب، جام ما پر ز خون جگر شد ای دل تنگ ناله سر کن، از مساوات صرف نظر کن ساقی گلچهره بده آب آتشین، پرده? دلکش بزن ای یار دلنشین ناله بر آر از قفس ای بلبل حزین کز غم تو، سینه من، پر شرر شد، پر شرر شد *اما چرا کسی این بند را دوست ندارد؟* *بند اول شعری انقلابی است*که به دستگاه ظلم می تازد، از زندانی و در قفس بودن آزادی خواهان گله می کند، آرزوی پایان شب تار ملت را دارد و مردم را به قیام و انقلاب جهت پایان دادن به ظلم و شکستن قفس فرا می خواند *اما بند دوم شعری اجتماعی است**.*شاعر در این بند از رواج دروغ، منسوخ شدن حقیقت طلبی، از بین رفتن عشق واقعی میان عاشق و معشوق و گم شدن مهر و محبت و شرافت گله می کند و از کسانی می نالد که وطن و دین را بهانه ای برای دزدی کرده اند. اینان چه کسانی هستند؟ تنها حاکمان یا تمامی مردم؟ فضای حاکم بر این بخش از شعر به مورد دوم اشاره دارد. همچنین زمانی که شعر از جور مالک و ارباب شکایت می کند اغنیا را به عنوان طبقه ای از جامعه به باد نقد می گیرد نه به عنوان بخشی از وابستگان دولت در بند اول پیشنهاد شعله فکندن در قفس که همانا براندازی حکومت ظالم است مطرح می شود اما در مورد بند دوم شاعر هیچ راه حلی نمی یابد و در نهایت بلبل را فقط به بر آوردن ناله های حزین از دورن این قفس خود ساخته فرا می خواند مردم ما همیشه دوست داشته اند که ریشه مشکلات را در حکومت بشناسند و خود را از هر گونه اشکالی مبرا بدانند از این روی خوانندگان همان بخشی از مرغ سحر را خوانده اند و می خوانند که مورد پسند عامه مردم است. جالب این جاست که برخی بی توجهی به بند دوم را به دلیل سیاسی بودن آن دانسته اند که چنین دیدگاهی موجب شگفتی است.





موضوع مطلب :
جمعه 90 خرداد 6 :: 12:15 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

این مثنوی حدیت پریشانی من است 
بشنو که سوگنامه ی ویرانی من است

امشب نه این که شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن امدنت جان گرفته ام 

 گفتی غزل بگو، غزلم! شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد، خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم 
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

 گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد 
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

 وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است، 
معیار مهرورزیمان سنگ بودن است،

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست، فاجعه ی قرن اهن است 
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرف های غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام 

حق با تو بود، از غم غربت شکسته ام
 بگذار صادقانه بگویم که خسته ام 

بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق 

من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند 

تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ی ناجور می شود 

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
 منصور را هر اینه بر دار می زنند 

اینجا کسی برای کسی، کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود، ماندنمان عاقلانه نیست 

ما می رویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هر که بماند مخیر است 

ما می رویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است 

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش 
  در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است 

ما می رویم مقصدمان نامشخص است
 هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است 

از سادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم
این جا که گرگ با سگ گله برادر است 

ما می رویم ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم قافله پیران قافله 

این جا دگر چه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب افتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم

شاعر : ناشناس - هر چه گشتم نام شاعر گم شده بود!!

 




موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5   >>   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 8
  • بازدید دیروز: 3
  • کل بازدیدها: 172684