سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
دوشنبه 90 خرداد 16 :: 10:5 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

درویشی کودکی داشت که از غایت محبّت، شبْ پهلوی خودش خوابانیدی. شبی دید
که آن کودک در بستر می نالد و سر بر بالین می مالد. گفت: ای جان پدر چرا
در خواب نمی روی؟ گفت: ای پدر! فردا روزِ پنج شنبه است و مرا متعلّما
(درس های) یک هفته پیشِ استاد عرضه می باید که از بیم در خواب نمی روم
مبادا که درمانم، آن دوریش صاحب حال بود. این سخن بشنید نعره ای زد و بی
هوش شد. چون با خود آمد گفت: واویلا، وا حَسْرَتا؛ کودکی که درسِ یک هفته
پیش معلّم عرض باید کرد شب در خواب نمی رود پس مرا که اعمالِ هفتاد ساله
پیش عرشِ خدا در روز مظالم (قیامت) بر خدایِ عالم الاَسرار عرض باید کرد
حال چگونه باشد؟




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 16 :: 9:50 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا
کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.

بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ
قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را
به او بدهد.

زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که
شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر
به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد،
مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:خیلى فکر کردم. مى دانم این
سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى
ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو
قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!!




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 16 :: 8:52 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

حسرت نبرم به خواب ان مرداب
کارام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش اشفته ست




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 16 :: 8:40 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

?)  مدرسه رفتن بی فایده است چون اگه باهوش باشی معلم وقت تو رو تلف
میکنه اگه خنگ باشی تو وقت معلمو.

?) دنبال پول دویدن  بی فایده است چون اگه بهش نرسی از بقیه بدت میاد اگه
بهش برسی بقیه از تو.

?) عاشق شدن بیفایده است چون یا تو دل اونو میشکنی یا اون دل تورو یا
دنیا دل هردوتونو.

?) ازدواج کردن بی فایده است چون قبل از 30 سالگی زوده بعد از 30 سالگی
دیر.

?) بچه دار شدن بی فایده است چون یا خوب از آب در میاد که از دست بقیه به
عذابه یا بد از آب در میاد که بقیه از دستش به عذابن.

?) پیک نیک رفتن بی فایده است چون یا بد میگذره که از همون اول حرص
میخوری یا خوش میگذره که موقع برگشتن غصه میخوری.

?) رفاقت با دیگران بی فایده است چون یا از تو بهترن که نمیخوان دنبالشون
باشی یا ازشون بهتری که نمیخوای دنبالت باشن.

?) دنبال شهرت رفتن بیفایده است چون تا مشهور نشدی باید زیر پای بقیه رو
خالی کنی ولی وقتی شدی بقیه زیر پای تو رو خالی میکنن.

?) انقلاب کردن بی فایده است چون یا شکست میخوری و دشمن اعدامت میکنه یا
پیروز میشی و دوست اعدامت میکنه.

??) وبلاگ نویسی بی فایده است چون یا خوب مینویسی که مطلبتو میدزدن و حرص
میخوری یا بد مینویسی که مطلبتو نمیخونن و حرص میخوری.(البته در هر دوحال
فحشو میخوری :)




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 16 :: 8:38 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

کشتی ای که نرسید
خانه ای که ساخته نشد
راهی که پیموده نشد
نامه ای که نرسید
چشمه ای که نجوشید
درختی که کاشته نشد
سیگاری که کشیده نشد
قهوه یی که نوشیده نشد
مرگی که نیامد
زندگی ای که آغاز نشد.

درهرکشتی، مسافری قاچاق
درهرخانه، خاطرات از دست رفته
درهر راه، کاروانی برمی گردد
درهرنامه، جمله ای فراموش
درهردیوار، یوسفی گریان
درهردرخت، سیبی ممنوع
درهرسیگار، سرخ پوستی
درهرفنجان قهوه، تلخی
درهرمرگ، فرشته ای مست
درهرزندگی، سوگواران منتظر

درایستگاه مرزی، افسری هست
که تو را خوب می شناسد
دستت را تکان بده، یا به او لبخند بزن
بعد آرام عبورکن




موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 15 :: 8:36 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد





موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 15 :: 8:33 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

خــــدایا
همه از تو می خواهند ...بدهی !ا
من از تو می خواهم....بگیری !!ا
خـــــدایا
این همه حس دلتنگی را از من بگیر !!!ا






موضوع مطلب :
شنبه 90 خرداد 14 :: 11:8 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

شاعر بی پول
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی  تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را  جای دیگری حواله کند. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و  یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟ تو که پول نداشتی . نصرت
 رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون  بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا، این  خودکار هم توی پالتوت بود !!!

میرسونمت
یک شب که باران شدیدی میبارید پرویز شاپور از شاملو پرسید : چرا اینقدر عجله
 داری ؟ شاملو گفت : می ترسم به آخرین اتوبوس نرسم . پرویز شاپور گفت : من
 میرسونمت . شاملو پرسید : مگه ماشین داری ؟ شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم !!

مراعات همسر
همسر حمید مصدق -لاله خانم - روی در ورودی سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود:
 حمید بیماری قلبی دارد . لطفا مراعات کنید و بیرون از خانه سیگار بکشید . خود
 حمید مصدق هم میآمد بیرون سیگار میکشید و میگفت : به احترام لاله خانم است!!




موضوع مطلب :
شنبه 90 خرداد 14 :: 11:5 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

روزی ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر
 پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت
 و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،
 ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.
 ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد  که استراحت کند.
در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد. وقتی که دوباره
 به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی
 شود. برگشت ... بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف
 چوبی آویزان شده، بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
 بعد ملا نصرالدین گفت :
لعنت بر من که نمی دانستم اگر خر به جایگاه رفیع و پُست مهمی  برسد

 هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را هلاک میکند





موضوع مطلب :
جمعه 90 خرداد 13 :: 11:37 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده ، گوشهایشان در حال شنیدن . ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است.اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.




موضوع مطلب :
1   2   3   4   5   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 4
  • کل بازدیدها: 171064