سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
دوشنبه 90 فروردین 29 :: 3:37 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت.........




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 فروردین 29 :: 3:30 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

در کنگره حزب کمو‌نیست شورو‌ی سابق در هنگام سخنرانی خرو‌شچف که با تقبیح جنایت‌های استا‌لین جهان را شگفت‌زده کرد، یکنفر از میان جمعیت فریاد زد رفیق خرو‌شچف، وقتی بی‌گناهان اعدام می‌شدند، شما کجا بودید؟ خرو‌شچف گفت هرکس این را گفت، از جا برخیزد. اما هیچکس از جایش تکان نخورد. خرو‌شچف گفت خودتان به سوالتان پاسخ دادید. من همانجایی بودم که الان شما هستید!!




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 فروردین 29 :: 3:11 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

امروز خم شدم
و در گوش بچه ای که مرده به دنیا آمد آرام گفتم
>>چیزی را از دست ندادی<<




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 فروردین 29 :: 3:7 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

فردا و دیروز با هم دست به یکی کردند ، دیروز با خاطراتش مرا فریب داد و فردا با وعده هایش مرا خواب کرد . وقتی چشم گشودم امروزم گذشته بود ...




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 فروردین 29 :: 2:59 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

چند روزیست حال و روزم دیدنیست/حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل میزنم/گاه بر حافظ تفال میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت/یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما زیاران چشم یاری داشتیم/خود غلط بود آنچه میپنداشتیم




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 فروردین 29 :: 2:57 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

از میان تمام نت های موسیقی دل من فقط شور میزند......




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 فروردین 29 :: 1:24 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

اجازه ندهید همه به شما بگویند، "زندگی خیلی سخت است!" اجازه ندهید کسی به شما بگوید، "برای اینکه به زندگی دست پیدا کنی که با ارزش باشد باید خیلی رنج و سختی بکشی!" مطمئناً این یک راه موفقیت است اما راه‌ های دیگری هم وجود دارد.

بیشتر مردم فکر می‌کنند که تنها راه موفقیت سخت تلاش کردن است. بیشتر مردم به شما می‌گویند که هیچ چیز ارزشمندی آسان به دست نمی ‌آید. اما بیشتر مردم اشتباه می‌کنند!

شاید به نظرتان کمی غیر واقعی بیاید اما تا این مقاله را کامل نخوانده ‌اید قضاوت نکنید!

شاید این مثال کمکتان کند...

تا حالا در مسابقه ماراتن شرکت کرده‌اید؟ من شرکت کرده‌ام... واقعاً کار سختی بود! اما به این خاطر سخت بود که من آن را سخت می‌دیدم. سخت بود چون من به خودم گفته بودم سخت است. من خودم را قانع کرده بودم که قرار است یک مسابقه سخت داشته باشم و حق با من بود! واقعاً مسابقه سختی بود!

ببینید، هیچ شکی نیست که دویدن در مسابقه ماراتن خیلی تلاش و زحمت می‌خواهد. هیچ شکی نیست که مقدار زیادی عرق می‌کنید و ممکن است بدنتان هم چند روز درد بگیرد. اما نکته اینجاست که اگر ماراتن را یکجور دیگر ببینید، یک دیدگاه تازه پیدا می‌کنید.

به جای اینکه از هر گام بترسید، هر قدم را یک قدم به نقطه پایان نزدیک‌تر ببینید. به ‌جای اینکه آن را یک نبرد سخت ببینید، آن را یک چالش ببینید...چالشی که قرار است از پس آن برایید...چالشی که قرار است از آن پیروز بیرون بیایید.

با متفاوت نگاه کردن به مسائل، همه چیز را چالشی می‌بینید که غلبه بر آن بسیار لذت‌ بخش است نه یک نبرد جانکاه که حتی از فکر کردن به آن هم می‌ترسید.

سرّ واقعی این است که روی آنچه که می‌خواهید به دست آورید تمرکز کنید... بعد کاری کنید که شما را یک قدم به هدفتان نزدیک‌تر می‌کند و بعد به آن راه اطمینان کنید. به قدرت‌های کیهانی که اطرافتان را گرفته‌اند و شما را به سمت موفقیت هدایت می‌کنند، اطمینان کنید.

گهگاه تصمیم می‌گیریم که چه می‌خواهیم، برای خودمان هدف تعیین می‌کنیم، در جهت رسیدن به آن حرکت می‌کنیم اما به اینکه قرار است موفق شویم باور و اطمینان نداریم. ما به راهی که پیش گرفته‌ایم اطمینان نداریم. چون فکر می‌کنیم که شکست می‌خوریم. به‌ خاطر همین هم شکست می‌خوریم!

در واقعیت، شما خیلی به موفقیت نزدیک هستید. تنها کاری که باید بکنید این است که باور داشته باشید! باور داشته باشید که قرار است موفق شوید.

با اطمینان کردن به راهی که پیش گرفته ‌اید و باور به موفق‌ شدنتان، رسیدن به هدف‌هایتان ساده‌ تر به نظر خواهد رسید.

مطمئنم این خیلی راحت ‌تر از تلاش سخت به نظر می‌رسد، اینطور نیست؟

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 فروردین 29 :: 1:16 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

Did you know that those who appear to be very strong in heart, are real weak and most susceptible?
آیا میدانستید آنهایی که از نظر احساسی بسیار قوی به نظر میرسند در واقع بسیار ضعیف و شکننده هستند

Did you know that those who spend their time protecting others are the ones that really need someone to protect them?
آیا میدانستید که آنهایی که زندگیشان را وقف مراقبت از دیگران میکنند خود به کسی برای مراقبت نیاز دارند

Did you know that the three most difficult things to say are:

I love you, Sorry and help me
آیا میدانستید که سه جمله ای که بیان آنها از همه جملات سخت تر است
دوستت دارم متاسفم و به من کمک کن
میباشد

 

Did you know that those who dress in red are more confident in themselves?
آیا میدانستید که کسانی که قرمز میپوشند از اعتماد بیشتری نسبت به خود بر خوردارند

 

Did you know that those who dress in yellow are those that enjoy their beauty?
آیا میدانستیدکه کسانی که زرد میپوشند از زیبایی خود لذت میبرند

 

Did you know that those who dress in black, are those who want to be unnoticed and need your help and understanding?
و آیا میدانستید که کسانی که لباس مشکی به تن میکنند نمیخواهند مورد توجه قرار گیرند ولی به کمک و درک شما نیاز دارند

 

Did you know that when you help someone, the help is returned in two folds?
آیا میدانستید که زمانی که به کسی کمک میکنید اثر آن دوبار به سوی شما بر میگردد

 

Did you know that it"s easier to say what you feel in writing than saying it to someone in the face? But did you know that it has more value when you say it to their face?
و آیا میدانستید که نوشتن احساسات بسیار آسانتر از رودرو بیان کردن آنهاست اما ارزش رودرو گفتن بسی بیشتر است

 

Did you know that if you ask for something in faith, your wishes are granted?
آیا میدانستید که اگر چیزی رابا ایمان از خداوند بخواهید به شما عطا خواهد شد

 

Did you know that you can make your dreams come true, like falling in love, becoming rich, staying healthy, if you ask for it by faith, and if you really knew, you"d be surprised by what you could do.
آیا میدانستید که شما میتوانید به رویاهایتان جامه عمل بپوشانید رویاهایی مانند عشق ثروت سلامت اگر آنها رابا اعتقاد بخواهید و اگر واقعا این موضوع را میدانستید از آنچه قادر به انجامش بودید متعجب میشدید

 

But don"t believe everything I tell you, until you try it for yourself, if you know someone that is in need of something that I mentioned, and you know that you can help, you"ll see that it will be returned in two-fold.
اما به آنچه من به شما میگویم ایمان نیاورید تا زمانیکه خودتان آنها را امتحان کنید اگر شما بدانید که کسی نیاز به چیزی دارد که من گفتم و بدانید که میتوانید به او کمک کنید متوجه خواهید شد که آن چیز دوبار به سوی شما باز خواهد گشت

 

Today, the ball of FRIENDSHIP is in your court, send this to those who truly are your friends (including me if I am one). Also, do not feel bad if no one sends this back to you in the end, you"ll find out that you"ll get to keep the ball for other people want more ..
امروز توپ دوستی درزمین شماست آن را برای کسانی که به واقع دوستان شما هستند بفرستید (مانند من اگر یکی از آنها میباشم) همچنین ناراحت نشوید اگر کسی آن رابرای شما بازپس نفرستاد شما خواهید فهمید که باید این توپ را برای کسانی که به آن نیاز بیشتری دارند نگهداری کنید

 

Ok, this is what you have to do...:

درسته این کاریه که شما باید انجام بدید

 

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 فروردین 29 :: 1:5 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

WHEN I CAME DRENCHED IN THE RAIN ...

وقتی خیس از باران به خانه رسیدم

 


BROTHER SAID : " WHY DON"T YOU TAKE AN UMBRELLA WITH YOU?"

برادرم گفت: چرا چتری با خود نبردی؟

 


SISTER SAID:"WHY DIDN"T YOU WAIT UNTILL IT STOPPED"


خواهرم گفت: چرا تا بند آمدن باران صبر نکردی؟

 


DAD ANGRILIY SAID: "ONLY AFTER GETTING COLD YOU WILL REALISE".


پدرم با عصبانیت گفت: تنها وقتی سرما خوردی متوج خواهی شد !

 


BUT MY MOM AS SHE WAS DRYING MY HAIR SAID"


اما مادرم در حالی که موهای مرا خشک می کرد گفت :

 


"STUPID RAIN"


باران احمق

 


THAT"S MOM!!!


این است معنی مادر!!

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 فروردین 29 :: 1:1 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره..

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم.
هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم..
پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!

نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون مراقبت نکرده بودم.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم.

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم,

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی که همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.


اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.


"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟
من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم.

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.
زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود


نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.


من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :

از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

************ ********* ********* ********* **

 

 

 




موضوع مطلب :
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 161
  • بازدید دیروز: 465
  • کل بازدیدها: 173303