سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 2:26 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

ماهی تو، که بربام شکوه آمده است / آیینه ز دستت به ستوه آمده است---------------- خورشید اگر گرم تماشای تو نیست / دلگیر نشو ز پشت کـوه آمده است!




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 2:24 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام.




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 2:22 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌گشت و به عقب خیره می‌شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت.




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 2:21 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

دهان و کیف پولت را با احتیاط باز کن زیرا بدین وسیله ،دست کم ،حیثیت و پرستیژت دست نخورده باقی خواهد ماند.




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 2:19 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

امیری به شاهزاده گفت:من عاشق توام.شاهزاده گفت:زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمی کند.




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 11:17 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار
بدجوری خسته م،جسم و روح؛کالبد رو میشه یه کاری کرد،بگویید با درونم چکنم؟:-(


موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:18 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر میکرد که از همه قدرتمند...تر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدائی را شنید و احساس کرد که دارد خرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.*

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:16 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

آموختن را بکار ببند: به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد. به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد. به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد.




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:14 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، امّا، امّا
گِرد بام و درِ من
بی‌ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری ـ باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک!
در دلِ من همه کورند و کرند.
دست بردار ازین در وطنِ خویش غریب.
قاصدِ تجربه‌های همه تلخ،
با دلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ؛
که فریبی تو، فریب.
قاصدک! هان، ولی . . . آخر . . . ای‌وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی . . .!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکسترِ گرمی، جائی؟
در اجاقی ـ طمعِ شعله نمی‌بندم ـ خُردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند.




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:12 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

مرد جوون: ببخشین آقا، می‌تونم بپرسم ساعت چنده؟

پیرمرد: معلومه که نه!

جوون: ولی چرا؟! مثلا"" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی؟!

پیرمرد: ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم!

جوون: میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه؟!

پیرمرد: ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دو باره ساعت رو از من بپرسی!

جوون: کاملا"" امکانش هست!

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 461
  • بازدید دیروز: 3
  • کل بازدیدها: 173137