سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:18 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت میکرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد میشد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر ثروتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتها فکر میکرد که از همه قدرتمند...تر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام میگذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قویتر میشدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم میکردند. احساس کرد که نور خورشید او را میآزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت.

با خود گفت که قویترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همانطور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدائی را شنید و احساس کرد که دارد خرد میشود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.*

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:16 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

آموختن را بکار ببند: به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد. به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد. به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد.




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:14 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، امّا، امّا
گِرد بام و درِ من
بی‌ثمر می گردی.
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری ـ باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک!
در دلِ من همه کورند و کرند.
دست بردار ازین در وطنِ خویش غریب.
قاصدِ تجربه‌های همه تلخ،
با دلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ؛
که فریبی تو، فریب.
قاصدک! هان، ولی . . . آخر . . . ای‌وای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی . . .!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکسترِ گرمی، جائی؟
در اجاقی ـ طمعِ شعله نمی‌بندم ـ خُردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند.




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:12 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

مرد جوون: ببخشین آقا، می‌تونم بپرسم ساعت چنده؟

پیرمرد: معلومه که نه!

جوون: ولی چرا؟! مثلا"" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی؟!

پیرمرد: ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم!

جوون: میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه؟!

پیرمرد: ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دو باره ساعت رو از من بپرسی!

جوون: کاملا"" امکانش هست!

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:6 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

حکمرانی در دوزخ بهتر از بندگی در بهشت است.




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:4 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

من همیشه فکر می کردم اشک شور مزست..........اما وقتی چهره به اشک نشسته ات را دیدم تازه فهمیدم چه تلخ است......




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:4 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت

پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت
برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ... !

شما یادتون نمیاد پسرا شیرن مثه شمشیرن...دخترا موشن مثه خرگوشن !
شما یادتون نمیاد بستنی میهن رو که میگفت مامان جون بستنیش خوشمزه تره !

شما یادتون نمیاد پستونک پلاستیکی مّد شده بود مینداختیم گردنمون !

شما یادتون نمیاد این بازیو
پی پی پینوکیو پدر ژپتو، گُ گُ گُربه نره روباه مکار !

شما یادتون نمیاد هر وقت آقای نجار می رفت بیرون ووروجک خراب کاری می کرد !

شما یادتون نمیاد... سیاهی کیستی ؟منم پارسی کولا

شما یادتون نمیاد دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟
نه نه بی سوادی نه نه پس تو خر من هستی !

شما یادتون نمیاد آهای، آهای، اهاااااای ، *********،من گشنمه !

شما یادتون نمیاد ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام
بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه !

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

سه شنبه 90 فروردین 30 :: 8:56 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

http://cliptank.com/PeopleofInfluencePainting.htm
جهت مشاهده توضیحات بر روی هر فرد کلیک کنید




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 8:53 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

هند کشف کرد که هیچ کس نمیتواند پوشه ای به نام CON را درهیچ قسمتی از کامپیوتر ایجاد کند. این چیزی خیلی عجیب... و باور نکردنی است.

در مایکروسافت ، کل تیم نمی توانند پاسخ چنین اتفاقی را بدهند!!

همین حالا امتحان کنید،فولدری به نام CON را نمیتوانید ذخیره کنید.

 

یک فایل تکست خالی باز کنید(کلیک راست،new text document) سپس متن Bush hid the facts را تایپ کرده و آنرا ذخیره کنید. پنجره را بسته و دوباره باز کنید.شکلی عجیب خواهید دید!

 

.3موضوعی جالب و باور نکردنی که توسط برزیلیها کشف شد

مایکروسافت ورد را باز کرده و عبارت زیر را تایپ کرده و دکمه اینتر را بزنید و سپس مشاهده کنید
=rand (200, 99)

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 90 فروردین 30 :: 8:49 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

. روی لینک زیر کلیک کنید.

2. سپس روی عبارت "click me to get trippy" کلیک کنید.

3. به مرکز صفحه نمایش به مدت 30 ثانیه خیره شوید. آنگاه .....

4. به دستی که با آن موس را نگه داشته اید نگاه کنید بدون آنکه دست خود را حرکت دهید ......

 


http://www.neave.com/strobe

تجربه جالبی است. نه؟

 




موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5   >>   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 7
  • بازدید دیروز: 13
  • کل بازدیدها: 173715