سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 10:51 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریایی‌ست گویی واژگونه بر فراز شهر،
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شب‌های وحشت را، تواند شست آیا از دل یاران
چشم‌ها و چشمه‌ها خشکند، روشنی‌ها محو
در تاریکی دلتنگ، همچنان‌که نام‌ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران ای امید جان بیداران
بر پلیدی‌ها که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد




موضوع مطلب : شعر
دوشنبه 90 اردیبهشت 26 :: 1:47 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

شهر خالی، جاده خالی، کوچه خالی، خانه خالی
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی
**شهر ماتم، جاده ماتم، کوچه ماتم، خانه ماتم
گریه ها شد جای شادی، شادی هر خانه ماتم

.
کوچ کردند دسته دسته آشنایان، عندلیبان
باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی*

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

دوشنبه 90 اردیبهشت 26 :: 1:39 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

*خانه دوست کجاست؟*

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت

به تاریکی شن‌ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت،

کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد

در صمیمت سیال فضا، خش خشی می‌شنوی:

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه‌ی نور

و از او می‌پرسی

*خانه دوست کجاست؟*

 




موضوع مطلب : شعر
دوشنبه 90 اردیبهشت 26 :: 1:1 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

اینک این پرسنده می‌پرسد:
پرسنده: «من شنیدستم
تا جهان باقی‌ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو، مزدک! چه می‌دانی؟
آن سوی این مرز ناپیدا
چیست؟
وان‌که زان‌سو چند و چون دانسته باشد کیست؟»
مزدک: «من جز این‌جایی که می‌بینم نمی‌دانم»
پرسنده: «یا جز این‌جایی که می‌دانی نمی‌بینی»
مزدک: «من نمی‌دانم چه آنجا یا کجا آن‌جاست»
بودا: «از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می‌رفت»
زرتشت: «آه، مزدک! کاش می‌دیدی
شهربند رازها آن‌جاست
اهرمن آن‌جا، اهورا نیز»
بودا: «پهندشت نی‌روانا نیز»
پرسنده: «پس خدا آن‌جاست؟
[هان؟
[شاید خدا آن‌جاست؟»

تهران، اسفند 1340


برگرفته از کتاب:
اخوان ثالث، مهدی(م. امید)؛ از این اوستا؛ چاپ شانزدهم؛ تهران: نشر زمستان 1387

 





موضوع مطلب : شعر
یکشنبه 90 اردیبهشت 25 :: 8:53 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی
در و دیوار به هم
پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست دراین خاموشی
دست ها پاها در قیر شب است




موضوع مطلب : شعر
یکشنبه 90 اردیبهشت 25 :: 8:50 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

با غنچه ی خاموشی، سری و سری دارم
  با چشم سخنگویی، پنهان نظری دارم 

 در این دل افسرده، سوز دگری بینم 
  در این سر شوریده، شور دگری دارم 

 از دربدری ای دل وقت است که باز آیی 
  دانی من بی سامان چشمی به دری دارم 

 ای راهبر دل ها! دست من و دامانت 
  من یک دل آواره در رهگذری دارم 

 در عالم هشیاری، او را نتوان دیدن 
  تا بی خبر از خویشم، از او خبری دارم 

 من اشکم و او دیده من آهم و او سینه 
  در پرده نمی مانم تا پرده دری دارم 

 او چون گل نوروزی، من ابر بهارانم 
  شاداب بود این گل تا چشم تری دارم 

 تا خرمن صد جان را یکباره بسوزانم 
  درسینه ی خود سوزی، در دل شرری دارم 

 گویند که می سوزی هر جا جگری بینی 
  ای آتش سوزنده! من هم جگری دارم 

 بی روی دل افروزت، شب صبح نمی گردد 
  هر شب که تو باز آیی، آن شب سحری دارم 

 در دام تو بگریزم تا پای گریزم هست 
  بر گرد سرت گردم تا بال و پری دارم

 




موضوع مطلب : شعر
یکشنبه 90 اردیبهشت 25 :: 8:39 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

    اینک موج سنگین گذر زمان است که در من می‌گذرد 
  اینک موج سنگین گذر زمان است که چون جوبار آهن در من 
 میگذرد 
  اینک موج سنگین گذر زمان است که چون دریائی از ›پولاد
 وسنگ درمن میگذرد
 در گذرگاه نسیم سرودی دیگر گونه آغاز کردم ‍‍
  در گذرگاه باران سرودی دیگر گونه آغاز کردم ‍‍
 در گذرگاه سایه سرودی دیگر گونه آغاز کردم. ‍‍
  نیلوفرو باران در تو بود
  خنجر و فریادی در من
  فواره و رؤیا در تو بود
  تالاب وسیاهی در من . 
  در گذرگاهت سرودی دیگر گونه آغاز کردم. ‍‍
  من برگ را سرودی کردم
  سرسبزتر ز بیشه
  من موج را سرودی کردم
 پر نبض تر ز انسان
 من عشق را سرودی کردم
 پرطبل تر ز مرگ
 سرسبزتر ز جنگل
 من برگ را سرودی کردم
 پر تپش تر از دل دریا
 من موج را سرودی کردم
 پر طبل تر از حیات
 من مرگ را
 سرودی کردم.




موضوع مطلب : شعر
یکشنبه 90 اردیبهشت 25 :: 8:32 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

اگر نه روی دل اندر برابرت دارم
من این نماز حساب نماز نشمارم

ز عشق روی تو من رو به قبله آوردم
وگرنه من ز نماز و ز قبله بیزارم

مرا غرض ز نماز آن بود که پنهانی
حدیث درد فراق تو با تو بگذارم

وگرنه این چه نمازی بود که من باتو
نشسته روی به محراب و دل به بازارم؟

نمازکن به صفت چون فرشته ماند و من
هنوز در صفت دیو و دد گرفتارم

کسی که جامه به سگ برزند نمازی نیست
نماز من به چه ارزد که در بغل دارم؟

از این نماز ریایی چنان خجل شده ام
که در برابر رویت نظر نمی آرم

 




موضوع مطلب : شعر
یکشنبه 90 اردیبهشت 25 :: 8:25 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

طوفان که فرو نشست،
ابرهای پر غریو که پراکند

و نخستین پرتو خورشید که باز تابید بر زمین
که هنوز از باران خیس است،

همه چیز بوی زندگی می‌گیرد.

از پس آغازی و رشدی دوباره
هر علف و هر بوته تنفس آغاز می‌کند؛

هوا تازه و پاکیزه می‌شود،

شاخه‌های درختان سر برمی‌آورد،

گیسوان ژولیده دوباره آراسته می‌شود

و آرامش دوباره باز می‌گردد.
همان آرامش پیش از توفان

که همانندی ندارد در هیچ چیز.

* * *

عشق، عشق می‌آفریند؛

عشق، زندگی می‌بخشد؛

زندگی، رنج به همراه دارد؛

رنج، دل‌شوره می‌آفریند؛

دل‌شوره، جرات می‌بخشد؛

جرات، اعتماد به همراه دارد؛

اعتماد، امید می‌آفریند؛

امید، زندگی می‌بخشد؛

زندگی، عشق می‌آفریند؛

عشق، عشق می‌آفریند.-

 




موضوع مطلب : شعر
یکشنبه 90 اردیبهشت 25 :: 8:19 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

از همان روزی که دست حضرت «قابیل»
گشت آلوده به خون حضرت «هابیل»
از همان روزی که فرزندان «آدم»
صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خون‌شان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.

از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند
آدمیت مرده بود.

بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت.

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبی‌ها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ... ابلهی است
صحبت از «موسی»و «عیسی»و «محمد» نابجاست
قرن «موسی چمبه» هاست

من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای، جنگل را بیابان می‌کنند
دست خون‌آلود را در پیش چشم خلق پنهان می‌کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی‌دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می‌کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت‌ها صبور
صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق
گفت وگو از مرگ انسانیت است.

*فریدون مشیری- مجموعه ی بهار را باور کن*

 




موضوع مطلب : شعر
1   2   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 80
  • بازدید دیروز: 3
  • کل بازدیدها: 172756