سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
جمعه 90 فروردین 26 :: 10:44 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

چیزایی هست که میخوام اینجا بنویسمش که بشه یه جورایی آینه ی عبرت ،که اینا حاصل یه عمر رخداد تلخ و گاه شیرینه...حالا این میشه یه فتح الباب واسه نقب زدن به گذشته،که یقینا شنیدنیه.

ادامه دارد.......




موضوع مطلب :
جمعه 90 فروردین 26 :: 10:44 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانی بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم می زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتی دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که می توانی از آسایشگاه بیرون بروی، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانی خود را برای واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادی و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر بد

 این که بیماری که تو از غرق شدن نجاتش دادی بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتی که ما خبر شدیم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبتهای دکتر گوش می کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...

..................... حالا من کی می تونم برم خونه مون ؟




موضوع مطلب :
جمعه 90 فروردین 26 :: 10:44 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

 درس اول :
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند…
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه…
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم…
منشی می پره جلو و میگه: اول من ، اول من!
من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم !
پوووف! منشی ناپدید میشه .......
! بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من ، حالا من
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی ! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم ...
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه…
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه…
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!
نتیجه : اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !

 

·       درس دوم :
یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش…
راهبه سوار میشه و راه میفتن…
چند دقیقه بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه…
راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس 129 رو به خاطر بیار… !
کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه...
چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده…!
راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس 129 رو به خاطر بیار!!!
کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه…
بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس 129 رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی میرسی !!!
نتیجه اخلاقی اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!!!

 

·       درس سوم :
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد
همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد
زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه…
همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود
تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان 1000 دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!
بعد از چند لحظه ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و 1000 دلار به زن پیتر میده و میره…!
زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و برگشت
پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود…
پیتر گفت: خوبه… چیزی در مورد 1000 دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!!
نتیجه اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید !!!

 

·       درس چهارم :
من خیلی خوشحال بودم !
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم  والدینم خیلی کمکم کردند  دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!
اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی !
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت :
اگه همین الان 500 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…
اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…!
یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم  و هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم به خانوادهء ما خوش اومدی !!!
نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید !!!

 

 

·       درس پنجم :
یه شب خانم خونه به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه!
صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه.....
شوهر بر میداره به 20 تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن!
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونه یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه...
خانم خونه بر میداره به 20 تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه : 15 تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده! 5 تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونه اونا پیش اوناست !!!
نتیجه اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند !

 

·       درس ششم :
چهار تا دوست که 30 سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن....
بعد از مدتی یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون :
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس و اونقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد !
دومی: جالبه. پسر من هم مایه افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دوره خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده... پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمیترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد !!!
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده ...
اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده.. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای 3000 متری بهش هدیه داد!
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟!
سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟!
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه!
سه تای دیگه گفتند: اوه مایه خجالته چه افتضاحی !!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم.... در ضمن زندگی بدی هم نداره.
اتفاقا همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای 3000 متری هدیه گرفت !!!
نتیجه اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن !!!

 

 

·       درس هفتم :
توی اتاق رختکن کلوپ گلف ، وقتی همه آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن.
مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمه اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت.
بقیه آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن ...
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟
مرد: آره !
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم
اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط 1000 دلاره! اشکالی نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داری اشکالی نداره!
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید 2006 رو دیدم... یکیشون خیلی قشنگ بود قیمتش 260000 دلار بود !
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری !
زن: عالیه. اوه  یه چیز دیگه  اون خونه ای رو که قبلا میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن 950000 دلاره
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن 900000 دلار بیشتر ندی !!!
زن: خیلی خوبه. بعدا می بینمت عزیزم.. خداحافظ
مرد: خداحافظ
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش میکردن میندازه و میگه: کسی نمیدونه که این موبایل مال کیه ؟!
نتیجه اخلاقی: هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین !!!

 

·       درس هشتم :
یه زوج 60 ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن.
وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم!
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت:
! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم
فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد !
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه .
مرد چند لحظه فکر کرد و گفت:
… این خیلی رمانتیکه ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد
! بنابراین خیلی متاسفم عزیزم آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که 30 سال از من کوچیکتر باشه
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه.
فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد 90 سالش شد !!!
نتیجه اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند !!!

 

·         درس نهم :
یه مرد
80 ساله میره برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر
25 ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه
نظرت چیه دکتر؟!
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب  بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه.
اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده.. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل!
همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!!!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا منظور منم همین بود !!!
نتیجه اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجه کار خودته ادعا نداشته نباش



----------با سپاس از دوستانم..........




موضوع مطلب :
جمعه 90 فروردین 26 :: 10:12 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

به سلامتی پسرای دیروز که با ذغال پشت لبشون رو سیاه می کردن تا شبیه باباهاشون بشن .نه پسرای امروز که ابروهاشونو بر می دارن تا شبیه ماماناشون بشن........




موضوع مطلب :
جمعه 90 فروردین 26 :: 10:9 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

سرود «ای ایران» دقیقا در 27 مهر ماه سال 1323 در تالار دبستان نظامی [دانشکد? افسری فعلی] و در حضور جمعی از چهره‌های فعال در موسیقی ایران متولد شد.

شعر این سرود را «حسین گل گلاب» استاد دانشگاه تهران سردوه بود، و از ویژگی‌های آن، اول این است که تک‌تک واژه‌های به کار رفته در سروده، فارسی است و در هیچیک از ابیات آن کلمه‌ای معرب یا غیر فارسی وجود ندارد. سراسر هر سه بند سرود، سرشار از واژه‌هاى خوش‌تراش فارسى است. زبان پاکیزه‌اى که هیچ واژه بیگانه در آن راه پیدا نکرده است، و با این همه هیچ واژه‌اى نیز در آن مهجور و ناشناخته نیست و دریافت متن را دشوار نمى‌سازد.

دومین ویژگی سرود «ای ایران» در بافت و ساختار شعر آن است، به‌گونه‌ای که تمامی گروه‌های سنی، از کودک تا بزرگ‌سال می‌توانند آن را اجرا کنند. همین ویژگی سبب شده تا این سرود در تمامی مراکز آموزشی و حتی کودکستان‌ها قابلیت اجرا داشته باشد.

و بالاخره سومین ویژگی‌ای که برای این سرود قائل شده‌اند، فراگیری این سرود به لحاظ امکانات اجرایی است که به هر گروه یا فرد، امکان می‌دهد تا بدون ساز و آلات و ادوات موسیقی نیز بتوان آن را اجرا کنند.

آهنگ این سرود که در آواز دشتی خلق شده، از ساخته‌های ماندگار «روح‌الله خالقی» است. ملودی اصلی و پایه‌ای کار، از برخی نغمه‌های موسیقی بختیاری که از فضایی حماسی برخوردار است، گرفته شده.

این سرود در اجرای نخست خود به‌صورت کر خوانده شد. اما ساختار محکم شعر و موسیقی آن سبب شد تا در دهه‌های بعد خوانندگان مطرحی همانند «غلامحسین بنان» و نیز «اسفندیار قره‌باغی» آن را به‌صورت تک‌خوانی هم اجرا کنند.

در سالهای اولیه پس از انقلاب، این سرود برای مدت کوتاهی به‌عنوان «سرود ملی» از رادیو و تلویزیون ایران پخش می‌شد، اما با سیطر? گرایش‌های ضد ملی‌گرائی، این سرود هم چند سالی از رسانه‌های داخلی حذف شد تا در ده? اخیر که باز در مناسبت‌های مختلف تاریخی، آن را می‌شنویم.

 




موضوع مطلب :
جمعه 90 فروردین 26 :: 9:53 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار

قدیم‌ترین مأخذی که از «آرش» در آن یاد شده «یَشتِ هشتم» در «کتاب اوستا» است که به «تیریَشت» نیز مشهور است. بند ششم از این یَشت به تیری اشاره می‌کند که «آرش» از کوه «اَیریو خشَوثه» [1] به کوه «خوَنوَنت» [2] پرتاب کرد.

نام این پهلوان به زبان اوستایی «رخشه» [3] و همراه با صفات «تیز تیر» [4] و «تیز تیرترینِ ایرانیان» [5] از او یاد شده است.

چنین می‌نماید «افسان? آرش» در زمان تدوین «تیر یشت»، همچون بسیاری از افسانه‌های دیگر که در یشت‌های اوستا آمده، به‌حدی زبانزد و برای مردم آشنا بوده و مورد تمثیل قرار می‌گرفته که تنها اشاره‌ای به آن برای شنونده کفایت می‌کرده است.

از «آرش» در «ادبیات پهلوی» نشان بسیاری برجای نمانده است. تنها در رسال? «ماهِ فروردین‌، روز خرداد» آمده است که: در روز خرداد (روز ششم) از ماه فروردین، «منوچهر» و «ایَرش شیباگ تیر» [6] زمین [ایران] را از افراسیاب بازپس گرفتند.

بیشترین اطلاعات ما در بار? این چهر? افسانه‌ای برگرفته از کتاب‌های عربی و فارسی سده‌های نخستین هجری است که در بار? تاریخ و فرهنگ ساسانی نوشته شده است.

«آرش»، در «تاریخ طبری» و همچنین در «کامل‌التواریخِ ابن اثیر» به شکل «ایرش»، و در «مجمل‌التواریخ و القصص» به صورت «آرش شواتیر» آمده است.

«شباطیر» یا «شواتیر» برگرداند? صورت پهلوی و خود ترجم? صفت «تیز تیر» از زبان اوستایی است. در مأخذ دیگر «ایرش»، «ارش» و «آرش» ذکر شده است.

 

داستان و زمان تیر انداختن «آرش» در روایت‌های مختلف

داستان تیراندازی «آرش» نیز باز از روی منابع اسلامی بر ما آشکار می‌شود. در بار? این افسانه میان نویسندگان این دوره اتفاق رأی هست مگر در چند مورد از جزییات که تفاوت‌هایی به‌چشم می‌خورد.

در رسال? پهلوی «ماه فروردین روز خرداد» و در هم? منابع اسلامی دیگر، واقع? تیراندازی «آرش» زمان «منوچهر» ذکر شده؛ در «غرالسیر» اما این رویداد به زمان «زَو» پسر «طهماسب» منسوب شده است. بر اساس این منابع، شرح واقع? کمانگیری «آرش» چنین است:

پس از آن‌که افراسیابِ تورانی، منوچهر پیشدادی را در طبرستان محصور کرد، سرانجام هر دو به صلح گراییدند و منوچهر از افراسیاب درخواست کرد به انداز? یک تیر پرتاب، از خاکِ او را به وی برگرداند. افراسیاب این درخواست را پذیرفت.

فرشته‌ای که نامش در «آثارالباقیه»، «اسفندارمذ» یاد شده است، حاضر شد و به منوچهر امر کرد که تیر و کمان خاصی بسازد.

بنا بر روایت «غررالسیر» چوب و پر و پیکانِ این تیر و کمان هر کدام از جنگل و عقاب و معدن معینی تهیه شد. چون تیر و کمان آماده شد به «آرش» که تیرانداز ماهری بود دستور دادند تیری بیفکند.

بنا بر روایت «بیرونی»، «آرش» برهنه شد؛ تن خود را به مردم نشان داد و گفت: «بنگرید که تن من عاری از هر جراحت و بیماری است، لیکن پس از افکندن این تیر نابود خواهم شد.» پس بی‌درنگ کمان را کشید و خود پاره پاره شد.

 


روز و محل پرتاب تیر کجا بود؟

در بار? روز انداختن تیر، دو روایت در دست است. یکی روایت رسال? پهلوی «ماه فروردین روز خرداد» و روایت دیگری که در «آثار الباقیه» و «زین‌الاخبار» آمده است.

بنا بر روایت نخست، آرش، در روز ششم از ماه فروردین تیر خود را افکند. در روایت «آثار الباقیه» این رویداد در روز سیزدهم از تیرماه (که مطابق با جشن تیرگان کوچک است) اتفاق افتاده و روزی که خبر جای فرود آمدن تیر را آوردند روز چهاردهم تیر (روز گوشی یا تیرگان بزرگ) بوده است.

جایی که «آرش» تیر خود را از آن‌جا پرتاب کرد، در کتاب «اوستا» کوه «اَیریو خَشوثه» است که جای آن‌را به درستی نمی‌توان معین کرد. در مأخذ اسلامی چند مبدأ متفاوت برای افکنده شدن تیر ذکر شده است. از جمله: بنا بر قول «طبری» و «ثعالبی مرغنی» و «مقدسی» و «ابن‌اثیر» تیر از (طبرستان)؛ بنا بر «بیرونی» و «گردیزدی» از (کوه رویان)؛ و بنا بر «مجمل‌التواریخ» از (قلع? آمل)؛ بنا بر «بلعمی» از (کوه دماوند) و بنا بر قول «فخرالدین اسعد گرگانی» از (ساری) پرتاب شده است.

 

مدت پرواز و محلِ فرود تیرِ «آرش» بنا به روایات

پس از پرتاب تیر، خداوند باد را فرمان داد تا تیر «آرش» را از «کوه رویان» بردارد و به اقصای خراسان، میان «فرغانه» (احتمالا فرخار) و «طبرستان» (ظاهرا طخارستان یا طالقان در افغانستان کنونی) برساند. تیر رفت و بر درخت گرودی تناوری نشست.

بنا به روایت «ثعالبی»، این تیر که «افراسیاب» بر آن نشانه‌ای از خود نهاده بود در هنگام طلوع آفتاب رها شد و از «طبرستان» به «بادغیس» رسید. همین که نزدیک به فرود آمدن بود به فرمان خداوند فرشته‌ای (بنا بر روایت «بیرونی» و «مقدسی»، باد) آن تیر را به پرواز در آورد تا به زمین «خُلم» در «بلخ» رسید و آن‌جا در محلی به‌نام «کوزین» ( تصحیف گَوزبُن، که احتمالا ناحیه‌ای است میان گَوزگان و جیحون) به هنگام غروب آفتاب فرود آمد. سپس تیر را از «خُلم» به «طبرستان»، نزد افراسیاب باز آوردند؛ و بدین‌سان مرز «ایران» و «توران» معین شد.

در باب محل فرود آمدن تیر اختلاف منابع بیشتر است. در «اوستا» تیر «آرش» به کوه «خوَنوَنت» می‌رسد. «مینورسکی» احتمال می‌دهد که این نام با کوه «هَماوَن» که در «شاهنامه» و «ویس و رامین» آمده و ظاهرا یکی از قله‌های خاوری رشته کوه‌های شمال خراسان در حوالی ناحی? «هریرود» است برابر باشد.

در «مجمل‌التواریخ»، محل نشستن تیر «عقب? مزدوران»، میان نیشابور و سرخس، ذکر شده است.

بعدها که مرز ایران از سوی حجیون توسعه یافت در باب جغرافیای این افسانه نیز تغییراتی با وضع زمان پیش آمد. به عنوان مثال: در «ویس و رامین» که اصل اشکانی دارد و نیز در «تاریخ طبرستان مرعشی»، تیر آرش به «مرو» می‌رسد.

 


سرانجام «آرش»، پس از پرتاب تیر

نخست اینکه بدانیم «آرش کمانگیر» همان «کیارش» که در شاهنامه آمده نیست. «کی‌آرش» از خاندان «کیانیان»، و نامش در «اوستا» به‌صورت «کَوی ارشَن» آمده است. او نواد? «کیقباد» و برادر «کیکاووس» بود و همان «آرش» است که فرودسی، اشکانیان را از نژاد او می‌داند.

«آرش کمانگیر»، بنا بر روایت «ثعالبی»، «مرعشی» و «بیرونی» پس از رها کردن تیر بی‌درنگ جان می‌دهد؛ در «تاریخ طبری و طبقات ناصری» اما آمده که «آرش» پس از آن به ریاست تیراندازان منصوب می‌شود.

در پشت سکه‌های اشکانی که به‌دست آمده تمثال مردی کمان در دست نقش بسته است که اهل تحقیق بر این نظرند این نقش با تیراندازی «آرش» ارتباط دارد.


«آرش» در ادبیات معاصر

به خلاف اکثر مضامین ادبی عهد باستان که ادب فارسی دری به میراث برد، «داستان آرش» نه در ادبیات حماسی و عاشقان? فارسی آمده و نه در ادبیات عامه برجای مانده است.

در حقیقت این داستان در قلمرو ادبیات فارسی فراموش شده بود تا آن‌که نخستین بار «احسان یارشاطر» آن‌را در «داستان‌های ایران باستان» زنده کرد و معاصران او تازه از وجود چنین داستانی آگاه شدند. [سال 1336 شمسی]

از آن تاریخ به بعد، «افسان? آرش» زمینه‌ساز آثار نویسندگان و شاعران ایران شد و در طی نزدیک به ده سال پس از انتشار آن کتاب، چهار اثر ادبی بر اساس آن به‌وجود آمد.

نخستین اثر را «ارسلان پوریا» با عنوان «آرش تیرانداز» در سال 1338 شمسی منتشر کرد پس او از این بابت، پیشکسوت شاعران و نویسندگانی است که به استقبال این افسانه رفته‌اند.

«آرش تیرانداز» نوشت? «ارسلان پوریا» آمیزه‌ای از نظم و نثر و ادبیات نمایشی بود. کتاب با قصیده‌ای هفتاد بیتی آغاز می‌شود. سپس نمایشنامه‌ای در یک پرده می‌آید؛ و سرانجام داستان به نثر نقل می‌شود. این کتاب، با عنوان «آرش شیوا تیر» در سال 1357، برای بار دوم بازچاپ می‌شود.

دومین اثر، از «سیاووش کسرایی» شعری است موزون و بلند به‌نام «آرش کمانگیر». [ + ]
این منظومه که مشهورترین سرود? کسرایی است، هفته‌ای پیش از پایان سال به‌ انجام می‌رسد [23 اسفند 1337] و در سال بعد، اندکی پس از انتشار «آرش تیرانداز» از «ارسلان پوریا» منتشر می‌شود.

اثر سوم، داستانی است کوتاه از «نادر ابراهیمی» با نام «آرش در قلمرو تردید» که در سال 1342 در تهران چاپ و منتشر می‌‌شود.

اثر چهارم، یک مثنوی در بحر رمل، از «مهرداد اوستا» است تحت عنوان «حماسه آرش» که در سال 1344 و در مشهد چاپ و منتشر شده است.

همچنین در سال 1340، یک مجل? ادبی به‌نام «آرش» در تهران بنیاد گرفت و انتشار آن هشت سال دوام یافت.

از مجموع? این آثار، سه اثر «آرش» را منجی ایران از استبداد «افراسیاب» تصویر کرده‌اند. در داستان «نادر ابراهیمی» اما «آرش» به‌علت نداشتن اراد? کافی از انجام کار خود باز می‌ماند.

 




موضوع مطلب :
<   <<   11   12   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 4
  • بازدید دیروز: 50
  • کل بازدیدها: 173686