jiyar آخرین مطالب صفحات وبلاگ یکشنبه 90 فروردین 28 :: 8:59 صبح :: نویسنده : ئابا ژیار
این بیماری شما باید فوری درمان بشه: خوب بگید ببینم مشکلتون از کی شروع شد: یک وقت دیگه از منشی برای آخرهای این هفته بگیر: هم خبرهای خوب و هم خبرهای بد براتون دارم: من به این آزمایشگاه اطمینان دارم بهتره آزمایش هاتون را اونجا انجام بدین: دارویی که براتون نوشتم داروی خیلی جدیدیه: اگه تا یک هفته دیگه خوب نشدید یه زنگ به من بزنید: بهتره چندتا آزمایش تکمیلی هم انجام بدین:
اگه این عوارض از بین نرفت هفته دیگه زنگ بزنید وقت بگیرین: فکر نمی کنم رفتن پیش فیزیوتراپیست فایدهای داشته باشه: ممکنه یک کمی دردتون بیاد: فکر نمیکنید این همه استرس روی اعصابتون اثر گذاشته باشه:
موضوع مطلب : جمعه 90 فروردین 26 :: 11:54 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ... هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند ! با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!! مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟! هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ... چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟! هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش ............. موضوع مطلب : جمعه 90 فروردین 26 :: 11:52 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
کریم خان زند هر روز صبح علی الطلوع تا شامگاه برای دادخواهی ستمدیدگان و رفع ستم و احقاق حقوق مردم ، در ارک شاهی می نشست و به امور مردم رسیدگی می کرد . او طوری گریه می کرد که هق و هق هایش اجازه سخن گفتن شاه که خود را وکیل الرعایا می نامید دستور داد او را به گوشه ای ببرند و آرام کنند و بعد که آرام شد به حضور بیاورند . مردک حقه باز را بردند و آرام کردند و در فرصت مناسب دیگری به حضور کریم خان آوردند . در آن مزار متبرک آنقدر گریه کردم که از فرط خستگی ضعف ،بیهوش شده ، به خواب عمیقی فرو رفتم ! در عالم خواب و رویا ، مردی جلیل القدر و نورانی را دیدم که سراغ من آمد و گفت : ابوالوکیل پدر کریم خان هستم . آنگاه دستی به چشمان من کشید و گفت برخیز که تو را شفا دادم ! مردک حقه باز که باادای این جملات و انجام این صحنه سازی مطمئن بود کریم خان را خام کرده است ، منتظر دریافت صله و هدیه و مرحمتی بودکه مشاهده کرد کریم خان برافروخته شده ، دنبال دژخیم می گردد ! موقعی که دژخیم حاضر گردید کریم خان دستور داد چشمان مرد حقه باز را از حدقه بیرون بکشد ! درباریان و بزرگان قوم زندیه به دست و پای کریم خان افتادند و شفاعت مرد متملق و چاپلوس را کرده و از وکلیل الرعایا خواستند از گناه او در گذرد . کریم خان که ذاتا آدم رقیق القلبی بود ، خواهش درباریان و اطرافیان را پذیرفت ولی دستور داد مرد متملق را به فلک بسته چوب بزنند ! هنگامی که نوکران شاه مشغول سیاست کردن مرد حقه باز بودند کریم خان خطاب به او گفت : مردک پدر سوخته ! پدر من تا وقتی زنده بود در گردنه بید سرخ ، خر دزدی می کرد .
موضوع مطلب : جمعه 90 فروردین 26 :: 11:51 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."
لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..."
خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن."
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.."
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ...
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد.
فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!"
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.
موضوع مطلب : جمعه 90 فروردین 26 :: 11:38 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
نخستین درس مهم - زن نظافتچى من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خندهام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت میکند چیست؟»
یک شب، حدود ساعت 5/11 بعدازظهر، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که میبارید ایستاده بود. ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود. او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو میآمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه 1960 و اوج تنشهاى میان سفیدپوستان و سیاهپوستان در آمریکا بود. مرد جوان آن زن سیاهپوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود. زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آوردهاند. یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون:
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر 10 سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. - پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟ - خدمتکار گفت: 50 سنت
چهارمین درس مهم- مانعى در مسیر در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد.. سپس در گوشهاى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر میدارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکههاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند... سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهاى زیاد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسهاى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکههاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکهها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را میدانست که بسیارى از ما نمیدانیم!
موضوع مطلب : جمعه 90 فروردین 26 :: 11:33 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
سلام ؛ حال من خوب است ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند ... با این همه اگر عمری باقی بود ، طوری از کنار زندگی می گذرم که نه دل کسی در سینه بلرزد، و نه این دل نا ماندگار بی درمانم ...
تا یادم نرفته است بنویسم :
خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم دعا کردم که بیایی، با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد اما دریغ که رفتن، راز غریب این زندگیست رفتی پیش از آن که باران ببارد ... می دانم، دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است! انگار که تعبیر همه رفتن ها، هرگز باز نیامدن است... بی پرده بگویمت : چیزی نمانده است، من می رم ! گونه هایم از گرمی شراب گر گرفته است، می خواهم تنها بمانم، در را پشت سرت ببند، بی قرارم، می خواهم بروم، می خواهم بمانم ؟! هذیان می گویم ! نمی دانم... نه عزیزم، می دونم وقت خوندن اینم نداری پس نامه ام باید کوتاه باشد ساده باشد، بی کنایه و ابهام
اما تو باور نکن ...
موضوع مطلب : جمعه 90 فروردین 26 :: 11:32 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
مرد جوانی به نزد ذوالنون مصری آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان. ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت : این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟! مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد... مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد. ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است ؟! در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!!! مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت. پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است. قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری
موضوع مطلب : جمعه 90 فروردین 26 :: 11:30 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
گوینــــــــد مرا چـــو زاد مـادر روی کاناپه، لمــــیدن آموخت شب ها بر ِ مـــاهــواره تا صبــح بنشست و کلیـپ دیدن آموخت برچهـــره، سبوس و ماست مالید تا شیوه ی خوشگلیـدن آموخت بنــــمود «تتو» دو ابروی خویش تا رســم کمان کشـیدن آموخت هر مــــاه برفـــت نزد جـــــراح آیین ِ چروک چیـــــدن آموخت دستـــــــــم بگـــرفت و ُبرد بازار همـــــواره طلا خریدن آموخت با دایــــــی و عمّه های جعــــلی پز دادن و قُمپُــــــزیدن آموخت با قوم خودش ، همیــــــشه پیوند ازقوم شــــوهر، بریدن آموخت آســــــوده نشست و با اس ام اس جک های خفن، چتیدن آموخت چون سوخت غذای ما شب وروز ازپیک، مدد رسیــــدن آموخت پای تلفــــن دو ساعت و نیــــــم گل گفتن وگل شنیـــدن آموخت بابــــــام چــــو آمد از سر کـــار بیماری وقد خمیـــــدن آموخت
موضوع مطلب : جمعه 90 فروردین 26 :: 11:5 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. موضوع مطلب : جمعه 90 فروردین 26 :: 10:44 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
بنام خدا کاربر گرامی با سلام و احترام پیوستن شما را به خانواده بزرگ وبلاگنویسان فارسی خوش آمد میگوییم. شما میتوانید برای آشنایی بیشتر با خدمات سایت به آدرس های زیر مراجعه کنید: http://help.persianblog.ir برای راهنمایی و آموزش http://news.persianblog.ir اخبار سایت برای اطلاع از http://fans.persianblog.ir برای همکاری داوطلبانه در وبلاگستان http://persianblog.ir/ourteam.aspx اسامی و لینک وبلاگ های تیم مدیران سایت در صورت بروز هر گونه مشکل در استفاده از خدمات سایت میتوانید با پست الکترونیکی : support[at]persianblog.ir و در صورت مشاهده تخلف با آدرس الکترونیکی abuse[at]persianblog.ir تماس حاصل فرمایید. همچنین پیشنهاد میکنیم با عضویت در جامعه مجازی مای پردیس از خدمات این سایت ارزشمند استفاده کنید: http://mypardis.com با تشکر مدیر گروه سایتهای پرشین بلاگ مهدی بوترابی http://ariagostar.com موضوع مطلب : پیوندهای روزانه پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|
||