سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
چهارشنبه 90 خرداد 4 :: 8:55 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت 
ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام
کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار
او خیلی رنجیدم."***

*سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری
ناراحت کننده است."***

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

چهارشنبه 90 خرداد 4 :: 8:12 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

جوهر اصلی انسان عبارت از تفکر، آگاهی و عقل نیست. این خطای کهن فلسفی باید از میان برداشته شود. شعور فقط قشر فوقانی وجود ما را تشکیل می دهد. داوری های ما معمولا در اثر توالی افکار روشن و طبق قوانین منطق به وجود نمی آیند، اگرچه خود به این واقعیت آگاه نیستیم. افکار ما از عمق وجود ما و تحت تاثیر انگیزه ها و خواهش های نهاد ما ایجاد می شوند




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 خرداد 4 :: 8:10 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

https://fbcdn-sphotos-a.akamaihd.net/hphotos-ak-ash4/222751_1956311781904_1066017785_2323679_3846806_n.jpg




موضوع مطلب :
چهارشنبه 90 خرداد 4 :: 8:4 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به
گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل پا نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از
این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن


سهراب سپهری - دفتر شعر مرگ رنگ

 





موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 2 :: 9:39 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار
و تو را دیدم.
دیداری در پژواک ثانیه ها.
نگاه من و تو،
در کشمکش ستاره ها جوشید.
و همگام با عشوه باد،خرامیدی.
و دیدگانت صاعقه ای بود،
که بر تنم فرود می آمد.
هنگام که غم و درد،
هماغوش بودند،
خموشی تو
آبستنشان کرد
و عشق متولد شد.
از سوک دلم خبرت نبود
-افسوس!
شاد و سرمست،در شوره زار دلم
غم کاشتی.
سپیده بر شب،چیره شد.
صاعقه غم-باز-غرید.
تو رفته بودی..!


موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 2 :: 9:8 عصر ::  نویسنده : ئابا ژیار
بر این ویرانه ها آفتاب را می جویم.
سایه ی غول اما،
بر رویاها چنبره زده است.
من اما همچنان،
به دنبال آفتابم.
خورشید را دیروز،
در مذبح افق،
قربانی سایه کردند.
و من،امروز،بی هوده،
در این افق شبکور،
به دنبال نور می گردم.
اما،سایه،که همیشه نمی تواند
در زفافگاه افق بماند..
خورشید،دیروز،در حجله ی افق،
هم بستر سایه شد..
اما سایه که همیشه نمی تواند
ترانه خوان باشد،می تواند؟


موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 2 :: 9:1 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

در این جا چار زندان است
به هر زندان، دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در
زنجیر...

ازاین زنجیریان، یک تن، زنش را درتب تاریک بهتانی به ضرب دشنه یی کشته است.
از این مردان،یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر برزن،
به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته است.

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز بر راه رباخواری نشسته اند
کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی نیمه شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را می شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی
نکشته ام
من اما راه بر مرد رباخواری
نبسته ام
من اما نیمه های شب
زبامی بر سر بامی نجسته ام.
*
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در
زنجیر...

دراین زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی دروحشت مرگ از جگر برمی
کشد فریاد.

من اما در زنان چیزی نمی یابم -گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش-
من اما در دل کهسار رویاهای خود،
جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که می رویند و می پوسند و می
خشکند و می ریزند،
با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی، همچو بادی دور و لغزان، می گذشتم از
تراز خاک سرد پست...
جرم این است!
جرم این است!

احمد شاملو- مجموعه ی باغ آینه

 




موضوع مطلب :
دوشنبه 90 خرداد 2 :: 8:35 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

معلم پای تخته داد می زد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسی ها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر«جوانان» را ورق می زد

برای که بی خود های و هوی می کرد و با آن شور بی پایان

تساوی های جبری را نشان می داد

با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت:

«یک با یک برابر است...»

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید بپا خیزد

به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم

مات بر جا ماند.

و او پرسید:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز

یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد:

آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود

وانکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت

پایین بود...

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

دوشنبه 90 خرداد 2 :: 7:52 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد
دررگ ها، نور خواهم ریخت
وصدا درخواهم داد:
ای سبدهاتان پرخواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواری دگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد،
کوچه ها را خواهم گشت،
جارخواهم زد:آی شبنم،شبنم،شبنم.
رهگذاری خواهد گفت: راستی را شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست،
دب اکبر را بر گردن او
خواهم آویخت.
هرچه دشنام، از لب ها خواهم برچید.
هرچه دیوار، ازجا برخواهم کند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد،
چشمان را باخورشید،
دل ها را با عشق،
سایه ها را با آب،
شاخه ها را با باد.
و به هم خواهم پیوست،
خواب کودک را با زمزمه ی زنجره ها.
بادبادک ها به هوا خواهم برد.
گلدان ها آب خواهم داد.

خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان،
علف سبز نوازش خواهم ریخت.
مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتی در راه، من مگس هایش را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره یی، شعری خواهم خواند.
هرکلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد.
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.

سهراب سپهری- دفتر شعرحجم سیز

 





موضوع مطلب :
یکشنبه 90 خرداد 1 :: 9:24 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

«زمستان» را اخوان دو سال بعد از کودتای 28 مرداد سرود:* «هوا بس ناجوانمردانه
سرد است آی».* او در این شعر با توصیف دقیق و البته شاعرانه یک روز برفی در یکی
از زمستان‌های زادگاهش - مشهد - فضای کلی آن روزگار را به تصویر کشید: *«هوا
دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،/ نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و
غمگین ...» *این شعر باعث زندان رفتن شاعرش شد. *شاملو* در این زندان همبند
اخوان بوده، در خاطراتش می‌گوید زندانبان‌ها چون با پدر [نظامی‌] او آشنا
بودند، او را نمی‌زدند؛ «ولی اخوان را آش و لاش می‌کردند». (اخوان داستان این
زندان را در شعر *«نادر اسکندر» *آورده). اخوان بعدها عنوان زمستان را سماجت بر
یک کتابش گذاشت. شعر زمستان را هم *استاد شجریان* و هم *شهرام ناظری* به آواز
خوانده اند.

*
*

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

 





موضوع مطلب :
<   1   2   3   4   5   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 40
  • بازدید دیروز: 2
  • کل بازدیدها: 173672