jiyar آخرین مطالب صفحات وبلاگ دوشنبه 90 خرداد 16 :: 10:5 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
درویشی کودکی داشت که از غایت محبّت، شبْ پهلوی خودش خوابانیدی. شبی دید موضوع مطلب : دوشنبه 90 خرداد 16 :: 9:50 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:خیلى فکر کردم. مى دانم این موضوع مطلب : دوشنبه 90 خرداد 16 :: 8:52 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
حسرت نبرم به خواب ان مرداب موضوع مطلب : دوشنبه 90 خرداد 16 :: 8:40 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
?) مدرسه رفتن بی فایده است چون اگه باهوش باشی معلم وقت تو رو تلف ?) دنبال پول دویدن بی فایده است چون اگه بهش نرسی از بقیه بدت میاد اگه ?) عاشق شدن بیفایده است چون یا تو دل اونو میشکنی یا اون دل تورو یا ?) ازدواج کردن بی فایده است چون قبل از 30 سالگی زوده بعد از 30 سالگی ?) بچه دار شدن بی فایده است چون یا خوب از آب در میاد که از دست بقیه به ?) پیک نیک رفتن بی فایده است چون یا بد میگذره که از همون اول حرص ?) رفاقت با دیگران بی فایده است چون یا از تو بهترن که نمیخوان دنبالشون ?) دنبال شهرت رفتن بیفایده است چون تا مشهور نشدی باید زیر پای بقیه رو ?) انقلاب کردن بی فایده است چون یا شکست میخوری و دشمن اعدامت میکنه یا ??) وبلاگ نویسی بی فایده است چون یا خوب مینویسی که مطلبتو میدزدن و حرص موضوع مطلب : دوشنبه 90 خرداد 16 :: 8:38 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
کشتی ای که نرسید درهرکشتی، مسافری قاچاق درایستگاه مرزی، افسری هست موضوع مطلب : یکشنبه 90 خرداد 15 :: 8:36 صبح :: نویسنده : ئابا ژیار
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، موضوع مطلب : خــــدایا موضوع مطلب : شنبه 90 خرداد 14 :: 11:8 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
شاعر بی پول موضوع مطلب : شنبه 90 خرداد 14 :: 11:5 عصر :: نویسنده : ئابا ژیار
روزی ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر موضوع مطلب : جمعه 90 خرداد 13 :: 11:37 صبح :: نویسنده : ئابا ژیار
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد. موضوع مطلب : پیوندهای روزانه پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|
||