خوابید آفتاب و جهان خوابید
از برج قار، مرغک دریا، باز
چون مادری به مرگ پسر، نالید.
گرید به زیر چادر شب، خسته
دریا به مرگ بخت من، آهسته.
*
سرکرده باد سرد، شب آرام است.
از تیره آب-در افق تاریک-
یاقارقار وحشی اردک ها
آهنگ شب به گوش من آید؛لیک
درظلمت عبوس لطیف شب
من در پی نوای گمی هستم.
زین رو، به ساحلی که غم افزای است
از نغمه های دیگر سرمستم.
*
می گیردم، زمزمه ی تو، دل.
دریا! خموش باش دگر!
دریا!
با نوحه های زیر لبی، امشب
خون می کنی مرا به جگر...
دریا!
خاموش باش! من ز تو بیزارم
وز آه های سرد شبانگاهت
وز حمله های موج کف آلودت
وز موج های تیره ی جانکاهت...
*
ای دیده ی دریده ی سبز سرد!
شب های مه گرفته ی دم کرده،
ارواح دور مانده ی مغروقین
با جثه ی کبود ورم کرده
بر سطح موج دار تو می رقصند.
با ناله های مرغ حزین شب
این رقص مرگ، وحشی و جان فرساست
از لرزه های خسته ی این ارواح
عصیان وسرکشی و غضب پیداست.
ناشادمان به شادی محکومند.
بیزار و بی اراده و رخ در هم
یکریز می کشند ز دل فریاد
یکریز می زنند دو کف برهم:
لیکن ز چشم، نفرتشان پیداست
از نغمه هایشان غم و کین ریزد
رقص و نشاطشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگیزد.
با چهره های گریان می خندند،
وین خنده های شکلک نابینا
بر چهره های ماتم شان نقش است
چون چهره ی جذامی، وحشت را.
خندند مسخ گشته و گیج و منگ،
مانند مادری که به امر خان
بر نعش چاک چاک پسر خندد
ساید ولی به دندان ها، دندان!
*
خاموش باش، مرغک دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بمیرد شب
بگذار در سکوت سراید شب.
بگذار در سکوت به گوش آید
در نور رنگ رفته و سرد ماه
فریادهای ذله ی محبوسان
از محبس سیاه...
*
خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواج سرگردان شده برآب،
کاین خفتگان مرده، مگر روزی
فریادشان بر آورد از خواب.
*
خاموش باش، مرغک دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت نجنبد موج
شاید که در سکوت سراید تب!
*
خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته رفته به جان آیند
وندر سکوت مدهش زشت شوم
کم کم ز رنج ها به زبان آیند.
بگذار تا ز نور سیاه شب
شمشیرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل خاموشی
آوازشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش مرغک دریایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
احمد شاملو- مجموعه ی آهن ها و احساس
موضوع مطلب :