آن عاشقان شرزه ، که با شب نزیستند
رفتند و شهر ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پرگشوده توفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بریشان گریستند
می گفتی ای عزیز!: سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت توفان روند و باز،
باز،آخرین شقایق این باغ نیستند
موضوع مطلب : شعر