روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت
گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم
را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم
گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...**
*
*خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده
تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری
تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش
را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
موضوع مطلب :