jiyar آخرین مطالب صفحات وبلاگ چهارشنبه 90 اردیبهشت 21 :: 7:14 صبح :: نویسنده : ئابا ژیار
شهرتاریک است و . . .
شب تا انتهای ، بینهایت
سایه گسترده
و سیمای سپیده در فلق
از یاد ها رفته
و ، ره واماندگان در شب
غرق در ژرفای دهشتناک
فردا های بی انجام
به دنبال رهی هستند...
راهی سخت و ناهموار
و نا پیدا...
امیدی نیست در دل ها
و دستی نیست تا دست دگر گیرد
که زنجیری ز هم سازند...
و جانفرسا تر آنگه ، که
دلیلی نیست
تا راهی نمایاند
زمانه سخت دشوار است طوفان خیز و ویرانگر و تنها ، یک بلوط پیر آزادی ز رویاهای دورادور در میان سایه روشن های ، بس مبهم پدیدار است
اگر چه شاخه هایش را گهی با داس ... گه ، با کینه و تزویر بشکستند تا بانگ رسای پرتو افکاروالایش بمیرد ، در دل پویندگان راه آزادی و از خاطر رود نام بلند او که همراهش نوید صبح را میداد
اما ، سال ها بعد از غروب و رفتن سردار... خروشی سخت ، تندروار از درون سینه شب بانگ میدارد...
مصدق... ای درفش کاویان ای مظهر آزاده گان... در این تاریکی سرد و غبار آلود که میهن در خطر و آزادی اسیر بند میباشد تو میباشی که افکارت چراغ راه خواهد بود
تو ای سردار پیر... راه آزادی و استقلال تو ای تنها بلوط مانده از دوران بیآ ، تا غرش ناقوس ها بانگ رسایت را دوباره ، باز بنوازند...
تو آن سردار پیر خسته و تنها ز نا همراهی یاران و نافرجامی پیکار تکیده از غم دوران هزاران درد اندر جان که تنها مونس و همره ، عصایت بود نمیباشی
تو ، یک مکتب تو ، یک اندیشه پویا تو همچون چشمه ای سیال در مسیر چرخه ، صد ساله تاریخ و هر جا که سخن از میهن و هم میهنانت بود... سپاه خلق را سالار می بودی کنون آن روز میباشد...
بیا تا چون شمیم بامدادان بهاری غنچه های مرده... از بیداد سرما را دوباره زندگی بخشی و اقیانوس مواجی ز انسان های پویا را چو پروانه... بدور شمع تابانت ، بیارایی که تا ازماورای این شب تاریک سیمای سپیده باز برگردد و همراه فلق... خورشید آزادی ، بتابد پرتوش را... به شهر و روستا ها ، دشت و کوه و صحرا ها و دریا های ، ایران اهورایی رضا آذرخش موضوع مطلب : پیوندهای روزانه پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|
||