عاشقان سر شکسته گذشتند
شرمسار ترانه های بی هنگام خویش.
و کو چه ها بی زمزمه ماند و صدای پا.
سربازان شکسته گذشتند
خسته بر اسبان تشریح
و لته های بی رنگ غروری نگون سار بر نیزه های شان
تو را چه سود فخر به فلک بر فروختن
هنگامی که هر غبار راه لعنت شده،نفرینت می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای ....
آن جا که قدم بر نهاده باشی
گیاه از رستن تن می زند
چرا که تو تقوای خاک و آب را هرگز باور نداشتی.
فغان! که سرگذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتحِ قلعه ی روسپیان باز می آمدند.
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد?
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند!
موضوع مطلب :