jiyar آخرین مطالب صفحات وبلاگ سه شنبه 90 فروردین 30 :: 9:12 صبح :: نویسنده : ئابا ژیار
مرد جوون: ببخشین آقا، میتونم بپرسم ساعت چنده؟ پیرمرد: معلومه که نه! جوون: ولی چرا؟! مثلا"" اگه ساعت رو به من بگی چی از دست میدی؟! پیرمرد: ممکنه ضرر کنم اگه ساعت رو به تو بگم! جوون: میشه بگی چطور همچین چیزی ممکنه؟! پیرمرد: ببین ... اگه من ساعت رو به تو بگم، ممکنه تو تشکر کنی و فردا هم بخوای دو باره ساعت رو از من بپرسی! جوون: کاملا"" امکانش هست! پیرمرد: ممکنه ما دو سه بار دیگه هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو اسم و آدرس من رو بپرسی! جوون: کاملا"" امکان داره! پیرمرد: یه روز ممکنه تو بیای به خونه من و بگی که فقط داشتی از اینجا رد میشدی و اومدی که یه سر به من بزنی! بعد من ممکنه از روی تعارف تو رو به یه فنجون چایی دعوت کنم! بعد از این دعوت من، ممکنه تو بازم برای خوردن چایی بیای خونه من و بپرسی که این چایی رو کی درست کرده؟! جوون: ممکنه! پیرمرد: بعد من بهت میگم که این چایی رو دخترم درست کرده! بعد من مجبور میشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفی کنم و تو هم دختر من رو میپسندی! مرد جوون: لبخند میزنه! پیرمرد: بعد تو سعی میکنی که بارها و بارها دختر من رو ملاقات کنی! ممکنه دختر من رو به سینما دعوت کنی و با همدیگه بیرون برید! مرد جوون: لبخند میزنه! پیرمرد: بعد ممکنه دختر من کم کم از تو خوشش بیاد و چشم انتظار تو بشه! بعد از ملاقاتهای متوالی، تو عاشق دختر من میشی و بهش پیشنهاد ازدواج میکنی! مرد جوون: لبخند میزنه! پیرمرد: بعد از یه مدت، یه روز شما دو تا میاین پیش من و از عشقتون برای من تعریف میکنین و از من اجازه برای ازدواج میخواین! مرد جوون در حال لبخند: اوه بله! پیرمرد با عصبانیت: مردک ابله! من هیچوقت دخترم رو به ازدواج یکی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم از خودش نداره در نمیارم.
موضوع مطلب : پیوندهای روزانه پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
|
||