سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
سه شنبه 91 مرداد 10 :: 2:43 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

 

دوست‌دار معاویه بود. در مدحش شعر می‌گفت و کینه امام را داشت.امام را که دید دیگر چیزی نفهمید. چشمانش را بست و دهانش را باز کرد. هر چه توانست گفت اما امام ساکت بود.حرف‌هایش که تمام شد دید لبخند می‌زند، از حال و احوالش پرسید و کیسه‌ای پول به او داد تا خرج زندگیش کند سرش را پایین انداخت.شرمنده شده بود. محبت امام بدجوری در دلش افتاد. برگشت. دیگر وِرد زبانش امام بود و تعریف از او .
برگرفته از کتاب «آفتاب غریب» از مجموعه کتاب «14خورشید و یک آفتاب»

 




موضوع مطلب :

پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 8
  • بازدید دیروز: 4
  • کل بازدیدها: 171135