سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
jiyar
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 10:51 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریایی‌ست گویی واژگونه بر فراز شهر،
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شب‌های وحشت را، تواند شست آیا از دل یاران
چشم‌ها و چشمه‌ها خشکند، روشنی‌ها محو
در تاریکی دلتنگ، همچنان‌که نام‌ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران ای امید جان بیداران
بر پلیدی‌ها که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم
آیا چیره خواهی شد




موضوع مطلب : شعر
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 9:41 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز 
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید ،مهم این نیست که قشنگ باشی، قشنگ اینه که مهم باشی! حتی برای یک نفر ،مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام. توان شروع به دویدن کنی . کوچک باش و عاشق.. که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را ،بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی،موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ،فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران... زلال که باشى، آسمان در توست.....

 




موضوع مطلب : ادبی
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 9:35 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود بر نخواهم‌ گشت. نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی،کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست . مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت.و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید.مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود .هزار سال‌ گذشت،هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود .درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم،شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم .درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی!
 درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست!!


 




موضوع مطلب : داستان
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 9:14 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و  درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می  کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل  می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.  در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع  دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و  تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها  تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...  پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از  بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که  پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام  عمرش را نظاره می کند!!!  پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین  شرایط عمرش بسر می برد.  ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت:  پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت  آور است!!! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر  به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این  منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را  خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در  آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من  تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟! 
 پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان  را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار  نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم!  الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را  نخواهی داشت!!
 توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال  یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او  گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.




موضوع مطلب : داستان
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 8:45 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.  ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.  یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.  ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.  اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد.  صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست. 
 اما ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند. قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت: 
 نمی دانم چه حکمی بکنم !! من هر دو طرف را شنیدم، از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد …

از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "
 اثر : پائولو کوئیلو




موضوع مطلب : پائولو کوئیلو
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 8:42 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره با او مصاحبه کرد و تمیز کردن زمین را - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..» مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!» رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.» مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها  10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. بعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه اش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ..... پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکا شد. شروع کرد تا برای آینده خانواده اش برنامه ریزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس  ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.» نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت: «آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت! » 

شاید این داستان برای بسیاری از شما تکراری باشد ولی آیا تا کنون فکر کرده اید که چقدر از اهداف و آرزوهایمان گذشته ایم تنها بدلیل اینکه زیرساختها و پیش نیازهای لازم را در خود ندیده ایم؟ اگر بخواهیم به نداشته ها و نقاط ضعف خود بیاندیشیم بایستی همیشه درجا بزنیم. یکی از خصوصیات افراد موفق عملگرا بودن است. آنها با علم به نقاط ضعف و تهدیدها، شروع می نمایند و منتظر ایده آلها نمی مانند. 





موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 8:37 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

امیدوارم حالتان خوب باشد و ملالی در وجود شریف نباشد. اگر از احوال اینجانب وسایر هموطنان بپرسید بنده که مخلص جناب عالی و تمام اعضای گروه دامون هستم .  هموطنان هم همگی دوست دار جناب عالی هستند و البته بعضی ها هم به خاطر تماشای جمال کم مثال بانو سوسانو به تماشای سریال  شما می نشستند.به من چه؟ مرا که توی قبر اونها نمی گذارند. غرض فقط این بود که بگویم اینجا همه جور آدمی هست.آقای جومونگ من خیلی خوشحالم که سریال شما را  تلویزیون ما نشان داد. آخه می دانید؟ ما توی سرزمین بزرگ مان اصلا آدمی مثل شمانداریم! نه درتاریخ مان نه درقصه ها و افسانه هامان مثل شما نداریم. به همین جهت دیدن شجاعت های شما ،درستی شما ،کاردانی شما برایمان لذت بخش است .چه کسی می تواند سه تا تیر در کمان بگذارد و هرسه رابه هدف بزند؟ چه کسی می تواند آنهمه صبرکند تا اعتماد آدمی مثل تسو را به دست بیاورد؟ چه کسی می تواند یک تنه به وسط یک فوج بزند و همه را از دم تیغ بگذراند؟

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

پنج شنبه 90 تیر 16 :: 8:29 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

غضنفرصبح میره خونه ی دوستش، بعد از یه ساعت میاد که بره دوستش میگه نهار بمون، نهار میمونه، بعد نهار میاد بره دوستش میگه: حالا بیا یه دست تخته بزنیم، بازی تموم میشه میاد بره دوستش میگه: بدون شام که نمیشه. شام میخوره میاد بره دوستش میگه دیر وقته! بخواب فردا برو، میخوابه. صبح میاد بره دوستش میگه: با شیکم خالی؟ بمون بعد صبحونه برو، یارو میگه: نه دیگه. خانم بچه ها تو ماشین منتظرند!!!




موضوع مطلب : طنز
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 8:26 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

The strength of a man isn"t seen in the width of his shoulders
It is seen in the width of his arms that encircle you
قدرت و صلابت یه مرد در پهن بودن شونه هاش نیست
بلکه در این هست که چقدر میتونی به اون تکیه کنی و اون میتونه تو رو حمایت کنه


The strength of a man isn"t in the deep tone of his voice
It is in the gentle words he whispers
قدرت و صلابت یه مرد این نیست که چقدر بتونه صداش رو بلند کنه
بلکه در اینه که چه جملات ملایمی رو میتونه تو گوشات زمزمه کنه


The strength of a man isn"t how many buddies he has
It is how good a buddy he is with his kids
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چند تا رفیق داره
بلکه در این هست که چقدر با فرزندان خودش رفیق هست


The strength of a man isn"t in how respected he is at work
It is in how respected he is at home
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چه قدر در محیط کار قابل احترام هست
بلکه در این هست که چقدر در منزل مورد احترام هست


The strength of a man isn"t in how hard he hits
It is in how tender he touches
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چقدر دست بزن داره
بلکه به این هست که چه دست نوازشگری میتونه داشته باشه


The strength of a man isn"t how many women he"s Loved by

It is in can he be true to one woman
                                                                                                                                                                                                                                                                  قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چند تا زن عاشقشن 
بلکه به این هست تنها عشق واقعی یه زن باشه


The strength of a man isn"t in the weight he can lift

It is in the burdens he can understand and overcome
قدرت و صلابت یه مرد به این نیست که چه وزنه سنگینی رو میتونه بلند کنه
بلکه بستگی به مسائل و مشکلاتی داره که از پس حل اونا بر بیاد




موضوع مطلب :
پنج شنبه 90 تیر 16 :: 8:13 صبح ::  نویسنده : ئابا ژیار

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً 30 کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم! تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، 9-8 سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه! بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :

1   2   >   
پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 18
  • بازدید دیروز: 11
  • کل بازدیدها: 171106